ترجمه شعر « ساتاشدئم » مختومقلی

پایگاه خبری اولکامیز – ابتدا شعر زیبای مختومقلی را می خوانید سپس با ترجمه فارسی نیازدردی قجقی آشنا می شوید:
سَحـِر واغتئ سـِیران اِدیپ گـِزِرکأم،
عاجاب مـِنزیل، عاجاب جایا ساتاشدئم.
اوغروم بیلمـِی، یۇلدان-یۇلا آزارقام،
خوب مـِکانا، خوب سارایا ساتاشدئم.
اوسساسئز ایشلـِنـِن، کیریشسیز غاتئلان،
غئمماتسئز ساتئلان، اِلسیز توتولان،
غۇل دِگمـِی چـِکیلـِن، اۇقسوز آتئلان،
چیللهسیز غورولان یایا ساتاشدئم.
نیچه دۇستلار بیلـِن سـِیراندا اِکـِن،
خاطاردان آزاشدئم، کـِروِنده اِکـِن،
جاندان اومئد اۆزۆپ، حایراندا اِکـِن،
یئلدئزدان یۇل یاساپ، آیا ساتاشدئم.
کؤنگلۆم گیتدی، دۇستلار ایچـِن شـِربـِتده،
اۇلار یۆز صاپادا، من مۆنگ حاسراتدا.
آیرئلئپ نأزلیدِن، غالدئم غورباتدا،
چـِشمه دِن سوو ایستأپ، چایا ساتاشدئم.
نه تـِنده قووّات بار، نه ایچده جان بار،
بو ایشده نه سود بار، بیلمـِن زئیان بار،
نه حاساب، نه حـِسیب، نه بـِللی سان بار،
کیشی بیلمـِز، نه سؤودایا ساتاشدئم…
باشا باغلاپ دیوانالئق کـِمـِندین،
سـِگرِدیپ یـِتیشدیم عئشقئنگ سـِمـِِندین،
آل شـِرابا اِل اوزاتدئم، اِمـِندیم،
دوروسئن ایچمیشلـِر، لایا ساتاشدئم .
ماغتئمغولئ دییرلـِر منینگ آدئمئ ،
عألـِم الین چوُیار، گؤرسه اوُدومئ ،
ای، یارانلار، کیمه دییـِم دادئمئ ،
باشئم چئقماز، نه غوُوغایا ساتاشدئم .
ماغتئمغولئ پئراغئنگ دیوانئ
https://t.me/Magtym
نیازدردی قجقی, [۵/۹/۲۰۲۵ ۸:۴۵ AM] Niyazdordi Ghojoghi:
ترجمه شعر ترکمنی« ساتاشدئم» از شاعر شهیر
تورکمن مختومقلی فراغی
برخوردم
به هنگام سحر در حال سیران و سفر بودم.
در کنار جایی عجیب به منزلی عجیب برخوردم.
گم شده در راه بودم ،راه را پیدا نمی کردم اما به یک سرای و مکان خوب برخوردم.
به{ تیر }کمانی برخوردم که زهی بر آن نبود
دست بازویی آن کمان را نکشیده بود و تیری نینداخته بود.
دستی بر آن نخورده و قیمتی برای فروش آن تعیین نشده بود.
استادی آن را نساخته بود و زهی بر آن کمان نینداخته شده بود.
( اشاره به آیات قران که خدواند آسمان ها را بدون ستون آفرید…..)
با چندتن از دوستان در سیران و گردش، از کاروان دوستان گمگشته بودم. امید را از جان برکنده و در حال حیران بودم. از ستارهها راهی بساختم و به ماه برخوردم.
(اشارت بر مریدانی هست که در جمع حلقه ی عارفان و ذکر ونیایش به رهبری پیر و استاد خویش به وصال عشق رسول الله حضرت محمد ص می رسند.)
دلم برفت (بخواست) به آن شربتی که دوستان می نوشیدند.
آنان در ۱۰۰ صفا بودند و من در هزار حسرت.
جدا شده از نازنینم و در غربت ماندم(مانده بودم).
آب چشمه میخواستم به جایش به چاه و رودی برخوردم.
نه در تنم قوتی هست و نه در وجودم جانیست.
نمیدانم در این کار چه سودی هست و چه زیانیست؟
کسی نمیداند که به چه سودا یی (عشقی) برخوردم.
ببستم بر سرم کمند دیوانگی را.
با سرعت (هیجان) رسیدم و بر اسب عشق سوار شدم.
دست دراز کردم تا شراب سرخ بنوشم.
برخوردم به شرابی که صافی آن را خورده بودند و دُرد آن باقی مانده بود.
اسم مرا مینامند مختوم قلی.
آتش درونم را ببینند کل عالم دستهای خود را با
این آتش گرم خواهند نمود.
ای یاران به چه کسی بگویم داد درونم را؟
به غوغایی (عشق الهی) برخوردم که از آن نتوانم برون آمدن.