یادداشت

زندگی ؛عشق؛ کرونا

پایگاه خبری اولکامیز- بی بی عایشه کر * : چند وقت است‌ که دوست‌ دارم بنویسم‌، بنویسم‌ از روزها و شب‌ های قشنگ و ساده ای‌ که داشتیم‌ ؛روزهایی‌ که سرشار از عشق‌ و امید،شادی‌ وشور،هیجان‌ وپر انرژی‌ در‌ کنار عزیزانمان‌ بودیم‌ و لذت‌ شادی وغم‌ را با‌ بودن‌ در کنار یکدیگر‌ بیشتر درک،احساس‌ ولمس‌ می کردیم.

عاشق بودیم‌ ،عاشق‌ عزیزانمان‌ ،زندگی‌ مان ،کار، دوستان‌ و…‌ وبا آرامش خاطر‌ بی‌ نظیری‌ زندگی‌ می کردیم‌ ؛غرق بودیم‌ وسرخوش‌ از دل خوشیهای‌ کوچک وساده…چنان‌ که هیچ‌ وقت اصلا‌ فکرش‌ را هم نمی کردیم‌ که شاید روزی‌ این‌ آرامش‌ وامنیت‌ را‌ کسی‌ بخواهد‌ لحظه‌ ای از ما بگیرد‌ ؛محو زندگی‌ ساده‌ وبی‌ ریای‌ خود‌ بودیم‌ .

اکنون‌ که چندین‌ بهار از عمر و زندگی من می‌ گذرد‌ ؛روزها‌ وسال‌ های قشنگی‌ را تحربه‌ کرده‌ ام ؛فصل‌ های بهار ،تابستان‌ ،پاییز‌،زمستان‌ های‌ زیادی‌ را گذرانده ام که با وجود‌ اینکه‌ تکرار‌ چرخه ی طبیعت‌ است‌ اما‌ با آمدن‌ هر فصل‌ جدیدی‌ انگار پنجره‌ ی جدیدی‌ به روی دنیای‌ من باز می شد واحساس‌ می کردم‌ اولین‌ بار است‌ که‌ این‌ فصل‌ زیبای‌ خداوند‌ را می بینم‌ وبا‌ آمدن‌ هر یک‌ از فصل‌ ها ،زندگی‌ عاشقانه‌ ام‌ را از نو آغاز‌ می کردم‌ ولذت‌ توصیف‌ ناپذیری‌ را از زیباییهای‌ هر فصل‌ می‌ بردم‌ .

با آمدن‌ بهار و نو شدن‌ طبیعت‌ من‌ هم‌ نو، سبز‌ و شکوفا‌ می شدم‌ ،می خندیدم‌ ،گریه‌ می کردم‌ و دو باره‌ با آمدن‌ فصل گرم‌ و زیباییهای‌ خاص‌ آن‌ گرمای‌‌ بیشتری‌ به زندگیم‌ می بخشید‌؛طوری‌ که حاضر نبودم‌ لذت ناب آن‌ را با هیچ‌ چیز‌ دیگری‌ در دنیا‌ عوض‌ کنم‌ وبا اهداف‌ و آرزوها ومقاصد‌ قشنگی‌ که در زندگی‌ خود داشتم‌ ؛دوباره‌ با‌ هراران‌ امید ادامه‌ می دادم.

نه‌ تنها‌ من بلکه‌ همه ی کسانی‌ که در اطرافم‌ بودند‌ که  درواقع‌ من‌ هم‌ به‌ شور وشوق‌ انسان‌ هایی‌ که در کنارم‌ بودند‌ واز وجودشان‌ نیرو وقوت‌ می گرفتم‌ وحتی‌ یار و یاور من در زندگی‌ بودند؛ انگیزه‌ ی دوچندان‌ می‌ گرفتم‌ ودلم‌ را قرص‌ ومحکم‌ می کردم‌ به‌ وجود‌ همراه‌ همیشگی‌ و معشوق‌ ابدی‌ واز‌ آرامش‌ وامنیت‌ بی نظیری‌ که برخوردار‌ بودم‌، لذت می بردم‌ وبا‌ اطمینان‌ خاطربیشتری‌ ادامه می‌ دادم‌ ؛چنان‌ غرق‌ در رویاهای‌ قشنگ‌ و دست‌ یافتنی‌ و زندگی‌ خودبودم‌ که متوجه‌ می‌ شدم‌ که بله‌،پادشاه‌ فصل ها هم خیلی زود از راه‌ رسیده‌ وبا‌ هزاران‌ نقش‌ ونگارهای‌ زیبا‌ وبی بدیلش‌ چشم‌ ونگاه‌ همگان‌ را به حیرت‌ وتعجب‌ فرو می برد‌ وانگشت‌ به دهان‌ می ماندیم‌

در واقع‌ با آمدنش‌ نوید‌ آغاز بهار علم‌ ودانش‌ را به همگان‌ می‌ دادوچه‌ شور وغلغله‌ ای در بین‌ ما‌ به‌ راه‌ می انداخت‌ تاهمه‌با قلم‌‌ و کتاب نو و جدید راهی‌ سنگر علم‌ ودانش‌ شوند‌ واز دریای‌ معرفت‌ وعلم‌ ودانش‌ قلب‌ ،روح‌ وذهن‌ خودرا سیراب‌ کنند‌ ؛همه مشغول می شدند‌ وزندگی‌ در آرامش‌ وبی‌ مثال وبی‌ نظیر خودش‌ با تمام‌ پستی‌ وبلندی‌ وفراز‌ ونشیبش‌ ادامه‌ داشت‌.ومن‌ لذت‌ می بردم‌ از بودن‌ در کلاس‌ درس ودیدن‌ عزیزانم‌ چون‌ از وجود‌ عاشق‌ ونگاههای‌ مهربان‌ و قشنگ هر کدام‌ از آنها‌ روح‌ امید‌ در من دمیده‌ می شدتا‌ با عشق‌ وامید‌ بیشتری‌ به آنها‌ عشق‌ بورزم‌ وادامه‌ دهم‌ و درس ایمان‌ وعشق‌ به آنها‌ بیاموزم‌.

آری،زندگی‌ جریان‌ داشت‌ ؛شادی‌ بود ودر کنارش‌ گاه‌ ،گاهی‌ غم‌ وناراحتی‌ ولی همه قبول و درک می‌ کردیم‌ که بله،زندگی‌ تلخی‌ وشیرینی‌ داردواین‌ تلخی‌ وغم‌ واندوه‌ را با بودن‌ در کنارهم‌ ودلداری‌ وقوت‌ قلب‌ دادن‌ به‌ عزیزانمان‌ کمرنگ وقابل‌ تحمل می کردیم‌ والتیام‌ بخش‌ درد‌ های‌ هم بودیم‌ تا‌ دوباره‌ نور‌ امیدوشادی‌ در دل آنها‌ جوانه بزند‌ وشکوفا‌ شودوبه‌ زندگی‌ ادامه‌ دهد که متوجه‌ می‌ شدیم‌ زمستان‌ سفید پوش‌ هم از راه‌ رسیده‌ تا تمام‌ درد ورنح‌ وغم‌ واندوه‌ را بابارش‌ های سفید الماس‌ مانند خود‌ بزداید وببرد‌ تا‌ دیگر‌ اثری‌ از غم واندوه‌ نباشد و همه در کلبه‌‌ های پر از عشق‌ ومحبت‌ وبا‌ صفای‌ خود وبا وجود سرمای‌ زمستان‌ ،سرما‌ را احساس‌ نکنند‌ وتنور‌ دلشان‌ همیشه‌ گرم‌ باشد !

هیچوقت یادم‌ نمی رود بچه که بودم‌ در شب‌ های خیلی طولانی وسرد زمستان‌ پدر بزرگ قصه‌ گویم‌ از اول شب‌ شروع می کرد به قصه‌ گویی‌ وماهمه‌ دورش‌ جمع می شدیم‌ وحلقه‌ می زدیم‌ وبی صبرانه منتظر می شدیم‌ تا قصه‌ گویی‌ را شروع کند‌ ؛اکنون‌ که به آن روزها فکر می‌ کنم ؛آن‌ لحظه ای قصه‌ گویی‌ پدر بزرگم‌ جلوی چشمانم‌ به رژه می روند‌ ؛چه لهجه‌ ی شیرین‌ وبیان‌ خاصی‌ داشت ؛قصه‌ ی عاشقانه‌ ی صایاد همراه،گور اوغلی‌ …‌ حتی روزهای سخت و طاقت فرسای‌ انقلاب‌ ،سفر زیارتی‌ خودش را به‌ خانه ی خدا را خالصانه‌ و صادقانه برای ترسیم‌ وتجسم‌ می کرد‌ و حتی لحظه های زندگی گذشته ی خودشان‌ که با فراز ونشیب‌ های زیادی همراه‌ بوده‌ را موبه‌ مو مانند‌ فیلم‌ وسریالی برای ما به‌ تصویر می کشید‌ .

پدر بزرگ اصلا خستگی‌ نمی دانست‌ وماهم‌ از شنیدن‌ و گوش دادن‌ خسته‌ نمی شدیم‌ ؛پدر بزرگ چون‌ موذن‌ بود، وقتی به مسجد می رفت مشتاقانه منتظر می ماندیم‌ وهمیشه‌ طرفدار قصه‌ ها وغزل‌ خوانی های او بودیم‌؛ درحالیکه سوادی هم نداشت‌ اما‌ با کوله باری از اندوخته ها وتجربیات‌ ارزشمند‌ بود.

اکنون‌ که‌ به‌ آن‌ روزهای پرخاطره‌ و قشنگ فکر می کنم اصلا‌ یادم‌ نمی آید که پدر بزرگ صحبتی از کرونا‌ این‌ ویروس شوم‌ کرده‌ باشد؛نه،دقیق‌ می‌ دانم اصلا صحبتی نکرد وگرنه‌ با تمام‌ جزئیاتش‌ برای ما تعریف‌ می کرد ؛احساس‌ می کنم که ما اولین‌ نسلی هستیم‌ که چنین‌ روزهای سخت ،دردناک‌ و عذاب آور را در تاریخ‌ زندگی‌ خود شاهد هستیم‌ ؛روزهای سختی‌ که‌ این‌ ویروس‌‌ شوم،خیلی آرام،آهسته‌ ،بی خبر وناخودآگاه‌ مهمان‌ خانه‌ ی تمام‌ مردم‌ دنیا شد و همه ی مارا‌ از درک ولمس‌ بسیاری‌ از واقعیتهای‌ خوب‌ بد‌ زندگی‌ محروم‌ کرد و حال دل همه‌ را ناخوش‌‌ ودردمند‌ کرد و سادی‌ و شور وعشق‌ را از قلبهای‌ بسیاری‌ خیلی بی رحمانه‌ وماهرانه‌ ربود؛خیلی بی رحم‌ است ؛عشق نمی داند؛عاطفه‌ واحساس‌ نمی داند؛طوری که حسرت‌ روزهای خوب وخوش‌ گذشته را در دل های همه گذاست‌ و همه متحیر شدیم؛مضطرب شدیم‌ ؛دردمند شدیم‌ واز به آغوش کشیدن‌ عزیزانمان‌ محروم‌ شدیم‌ و…

بس‌ است دیگر،این همه بی رحمی ؟! قلب‌ عاشق‌ وکوچک ما مگر چقدر تاب‌ و تحمل دارد؟! اما این را می دانم‌ که تمام‌ این‌ قلب های عاشق‌ وکوچک امیدوار هستند که این‌ ویروس‌ شوم‌ را شکست‌ دهندوشادی‌ وخوشی‌ واقعی دوباره‌ به جایگاه‌ اصلی و همیشگی خود بر خواهد گشت‌ و صدای دلنشین‌ شادی وعشق‌ و شور دوباره‌ به اوج‌ آسمانها‌ خواهد رسید‌.

خدایا،دوست‌ دارم‌ چهار فصل زیبایت‌ را با طعم‌ ولذت واقعی‌ زندگی،دوباره‌ عاشقانه‌ بچشم‌ ولمس‌ کنم.وهمه ی نگاههای ملتمسانه‌ ی ما فقط رو به درگاه‌ توست‌ و منتظر معجزه‌ ای دیگر از جانب‌ تو …‌ ان‌ شاء الله .

* دبیر ادبیات دبیرستان‌ ارغوان – زکیه . گنبد.  ۹۹/۱۲/۶

www.ulkamiz.ir

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا