یادداشت

آش نخورده و دهن سوخته!

پایگاه خبری اولکامیز – مهران دالوندی: یادم است همکار عزیزی تعریف می کرد که حقوق ماهیانه من اصلا کفاف دخل و خرجمان را نمی داد با هزار کمکش و کُشتی با خودم بالاخره تصمیم گرفتم که دل به دریا زده و مسافر کشی را شروع کنم.

رفتم پلیس راه مینودشت و تقریبا پس از دو ساعت انتظار سرانجام چهار جوان درشت هیکل به پست من خوردند. یکی از آن ها گفت:داش بجنورد ؟

گفتم :نفری پنجاه، البته راستش را بخواهید امیدوار بودم که قبول نکنند. یکی از آن ها گفت: اوکی. با کمی دلم نادلم و کمی ترس بالاخره آن ها را سوار کردم. حرکت کردیم . داشتم فکرهای منفی زیادی می کردم و ذهنم درگیر بود که ناگهان ریسمان افکارم با یک صدای مهیب پاره شد.

آره یکی از آن ها گفت :داش آن ضبط را آن کن!
گفتم: جانننن؟!!!
گفت :ضبط رو روشن کن! خلاصه ضبط را روشن کردم . بس که اراجیف می گفتند و فیلتر به فیلتر سیگار می کشیدند سردرد شدم.به خودم گفتم چه غلطی کردم ،نکنه من را پشت یکی از همین پیچ های خلوت پایین پرت کنند و ماشین را هم ببرند . نکنه جیبام را خالی کنند دست و پا بسته من را بیرون پرت کنند که صدای ممتد بوق یک کامیون چرتم را پاره کرد.

یکی از جوانان گفت: داشی حواست کجاست الان ما رو به کشتن می دی.
گفتم نه مشکلی نیست،یک نگاه بهش کردم . فقط کمربندت را لطفا ببند گفت :داش نگران نباش پلیس جریمه کرد با من دیگه،گفتم:ببندی بهتر است .گفت :نُچ.همان که شنیدی.

دیدم زوری است دیگر ،چیزی نگفتم و به حرکت ادامه دادم.

نزدیکای بجنورد پلیس من را نگهداشت مدارک را برداشتم و رفتم پیش پلیس .مدارک را نگاه کرد و شروع به نوشتن جریمه کرد .گفتم:جناب سروان من که سرعت زیادی نداشتم و مدارکم هم کامل است .گفت: «نبستن کمربند سرنشینان» .

خیلی ناراحت بودم .به سمت ماشین حرکت کردم که ناگهان دیدم درهای ماشین باز است و آن چهار نفر درحال فرار به سمت بیابان بودند.

در حالی که دنبالشان می کردم گفتم: لعنتی ها،لعنتی ها بایستید! خیلی دنبالشان کردم که ناگه پایم به یک کلوخ گیر کرد و نقش زمین شدم .لنگ لنگان،نا امید و با لباس های خاکی به سمت ماشین رفتم .سوار شدم و برگشتم هیچ مسافری هم به تورم نخورد. خیلی ناراحت بودم که دیدم ماشین دارد می کشد و صدا تق تق تق میاید . با یک بدبختی نگه داشتم .پایین آمدم دیدم بله پنچر کردم .خلاصه چرخ را باز کرده،زاپاس را زیر ماشین انداختم که دیدم این هم که کم باد است .

با همان وضعیت و گرسنه و تشنه جنگل گلستان را رد کردم. تنگراه یک آپاراتی بود ایستادم .گفتم :چرخ جلو را باد بزن .گفت :پمپم خرابه. برو آپاراتی جلوتر اگر بسته نشده،آخه ساعت ۹ دیگه. رفتم آنجا باد زدم و حرکت کردم. دوراهی کلاله بودم که دیدم ماشین خاموش شد!!

ای بابا این دیگر چه مرگش است؟!به آمپر بنزین نگاه کردم دیدم از جیب هایم نیز خالی تر است. از صندوق عقب یک گالن خالی برداشتم و کنار جاده ایستادم. ساعت یازده شده بود و دریغ از یک ماشین که بیایستد. درهای ماشین را قفل کردم و پیاده به سمت پمپ بنزین حرکت کردم . آش و لاش به آنجا رسیدم و چهار لیتری را پر کرده و به سمت ماشین حرکت نمودم.

القصه بنزین را به باک زدم و حرکت کردم .دیگر جانی برایم نمانده بود.ساعت دو بامداد به خانه رسیدم.انگار از جنگ برگشته بودم بله واقعا هم از جنگ برگشته بودم . جنگ برای معیشت و زنده ماندن. سرم را بالا بردم و گفتم : واقعا چرا؟؟!!
خلاصه داستان را برای همسرم که تا آن موقع بیدار، نگران و مضطرب بود تعریف کردم و….

www.ulkamiz.ir

 

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا