اخباریادداشت

تنهایی

پایگاه خبری اولکامیز – آنه محمد مارامایی، فعال رسانه :

در حدود ۲۵ سال پیش یک آقایی بود در روستای ما که دنیا برایش یک نوع زندان بود او هیچ وقت درجمع حاضر نمی شد.

روزی همسرش را در یک مجلسی دیدم او به من گفت: حاج آقا من از شما یک خواهشی دارم.

من‌ گفتم حاج خانم بفرمائید امری باشد
او گفت شما که الحمدالله هر روز مسجد می روی اگر زحمتی نیست شوهرم را با خودت ببر مسجد. چون از بس که در خانه تنهاست می ترسم مشکل جسمی و روحی پیدا کند.

من گفتم : چشم همسایه.

ابتدا با طرح چند نقشه هر روز چند دقیقه با او در خانه اش نشستم. بعد از آن از او خواهش کردم که من وجدانم ناراحت است از اینکه هر روز خانه شما بیایم بیا برویم جلوی در حیاط خانه ات.با هم بنشینیم و…

الحمدالله او تقاضای من را قبول کرد. بعد چند روزی دم در حیاط نشستیم هر‌ کسی رد می شد با ما سلام و احوالپرسی می کرد و…

بعد از چند روز که عروسی پسر بزرگش بود او ازمن دعوت کرد که حتما عروسی پسرش بیایم . من هم قبول کردم تا اینکه شب عروسی شد من هرچه درآنجا بودم مهمانانی غیر از چند تا همسایه نیامدند.

من گفتم.همسایه مردم را به عروسی دعوت نکردی او گفت:
کی ها را دعوت کنم من گفتم برادران. عموها .پسرعموها و…
او گفت: آنها که با من رابطه ندارند و هیچ کدام بخانه من نمی آیند و..

فردای آن روز ساعت یازده من به دور و بر حیاط خانه آنها نگاه کردم فقط چندتا ماشین همسایه در آنجا بودند
من به همسر خودم گفتم دیشب در عروسی کسی نبود الآن هم ساعت یازده و خورده ای است چرا مردم زیاد نمی آیند؟

همسرم گفت: ما  چکار داریم شاید مشکلی دارند

بعد دوتایی به عروسی رفتیم.حدودا چندساعتی آنجا بودیم تا اینکه همسایه که می دانست من ماشین شخصی ندارم مرا کناری کشید وگفت: این سوئیچ‌ماشین پیکان سواری من است
حاج آقا حدودا نیم ساعت دیگرشما باسوارکردن دوخانم برو عروس را بیاور.من‌گفتم من نمی دانم باید‌ چکار کنم؟

او گفت:شما فقط این دو خانم را آنجا پیاده میکنید بعد هروقت عروس آماده شد آنها را با خودت می آوری!

من خیلی تعجب کردم وگفتم این که خیلی بد است من تابحال چنین مسئولیتی نداشته ام .

اوگفت: اینکه کاری نداردو…
بهرحال با چند ماشین دیگر که همه آنها همسایه ها بودندبطرف روستا خانه عروس رفتیم.

پسردوم‌ همسایه مان هم با ماشین مزدا پشت سر ما می آمد تا جهیزیه عروس را بیاورد و…

درمسیر دوتا پیرزن باهم صحبت می کردند که: این فامیل ماهم خیلی بدبخت است .با هیچ کسی رابطه ندارد.من گفتم مادر چرا اینجوری شده؟ آنها حدود نیم ساعت دلایل چنین وضعیتی را تعریف کردند و‌… تا اینکه به خانه عروس رسیدیم  وقتی سراغ پدر عروس که رفیق من بود را گرفتم .

آنها گفتند کنار دیگ غذاها ایستاده .

من پیش او رفتم.

.او فوری گفت:حاج آقا چرا‌ روحانی یا حاج آقاهای دیگر نیامدند.چرا تعداد ماشین  ها و یا افراد کم است؟
من گفتم:فقط همین تعداد ماشین وافراد  آمدیم و…
حدودا یکساعت آنجا نشستیم تا اینکه گفتند : حاج آقا همه‌چیز آماده شده بیا حرکت کنید.
من هم با خداحافطی کردن ازآنها بطرف خانه داماد با سوارشدن عروس ویک خانم دیگر همراه با دوتا پیرزنی که با من آمده بود حرکت کردم .

وقتی بخانه داماد رسیدم هنگام نماز مغرب بود سریع بطرف مسجد رفتم وازجماعت خواستم که به عروسی همسایه من بیایند
.
اهل مسجد گفتند : ما را که دعوت نکرده و… من گفنم الآن به من‌گفت که شما رادعوت کنم .حدودا از۲۵ نفراهل مسجد فقط ده نفر به عروسی آشنای ما  آمدند.
بعداز خوردن صدقه یا شام عروسی با اهل مسجددرکنار همسایه ام نشستیم وکمی آنها را بااو آشنا کردم و…
بعد چون نماز عشاء شد.من هم با اهل مسجد بطرف مسجد رفتم.

خلاصه عروسی پسر بزرگش با سکوت وخلوتی کامل تمام شد.
چند روزبعد از عروسی من گفتم همسایه اهل مسجد همه اش خبرشما را می گیرند بیا برویم مسجدو…ابتدا وقتی مسجد گفتم کمی جبهه گرفت وگفت: نه‌من زیاد علاقه ندارم درآنجا باشم.

بعد ازچندروزدوباره گفتم همسایه اهل مسحد همه اش سراغ شمارا می گیرند بیا به مسجد برویم بنده خدا کمی دودل بود تا آخر راضی شد

تا اینکه چند روز دیگر با هم رفتیم وبعد خود همسایه ام علاقه مند شده خودش حتی روزهایی که‌من نبودم به مسجد می رفت .

زمان گذشت تا اینکه خانم همسایم ام به من زنگ زد و ازمن خیلی تشکر کرد.او گفت: حاج آقا الآن حال همسرم ازقبل خیلی بهترشده است وهرروز از اهل مسجد صحبت می کند

چندسالی گذشت تا اینکه من گفتم همسایه بیا برویم حج ثبت نام کنیم .ابتدا او مخالفت کرد
بعدارچند روزی دوباره بااو صحبت کردم تا بالاخره راضی شد
اتفاقا ثبت نام کرد وکلاس ها را دید.واکسن ها را هم زد .اما متأسفانه پس ازگذراندن کلاس و… درآن سال چون آزاد ثبت نام کرده بودازبدشانسی اش سفرحج کلا لغوشد

سال بعد هم هرچه من گفتم قبول نکرد‌ او گفت مانند پارسال اگر این همه زحمت بکشیم بعد نبرند فایده ندارد.
خلاصه: بدین ترتیب همسایه من ازتنهایی درآمد و دانست که درجمع بودن خودش یک نعمت بزرگی است.

www.ulkamiz.ir
.


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا