فرایند تولید سوژه

پایگاه خبری اولکامیز – محمد توانگری
احتمالن مهمترین و شناختهشدهترین داستان کوتاه کافکا «مسخ» است. داستانی که کافکا در ششم دسامبر ۱۹۱۲ در نامهای به فلیسه بائر – نامزدش- از پایان نگارش آن خبر میدهد: «…داستان کوچک من تمام شد. فقط پایان امروزی آن ابدا مرا خوشحال نمیکند. پایان داستان میبایست بهتر از این از آب درمیآمد. در این شکی نیست. » داستان مسخ درباره ( گرگور زامزا ) ست. او که نزد خانواده زندگی میکند یک روز صبح که از خواب بیدار میشود درمیابد که به حشرهیی بزرگ تبدیل شده. حالا که دوره کافکا خوانی شروع شده، فرصتیست تا به یکی از این پژوهشها در باب این داستان نگاهی بیاندازیم.
اهمیت این پژوهش آنجاست که خوانشی تبارشناختی، ادبی-فلسفی از انسان، سوژه و زبان در عصر انزواست.
جملهی آغازین «مسخ»، یکی از مشهورترین آغازهای تاریخ ادبیات است:
«روزی، گرگور زامزا از خواب آشفتهای بیدار شد و دریافت که به حشرهای عظیمالجثه بدل شده است.»
این جمله نه توضیحی دارد، نه دلیل و نه پیشزمینهای. کافکا از همان ابتدا موقعیت را نه میسازد، بلکه تحمیل میکند. خواننده مستقیماً در دل بحران پرتاب میشود — نه آن بحران بهعنوان رویداد، بلکه بحران بهعنوان وضعیت.
و این دقیقاً همان چیزیست که فوکو آن را «تولید سوژه در دلِ ساختار» مینامد، نه در دلِ انتخاب.
دگردیسی: استعاره یا واقعه؟
مسخ شدن گرگور، همانطور که ژان پل سارتر و بعدها دلوز/گتاری هم تحلیل کردهاند، مسخ جسمانی نیست، بلکه مسخ هستیشناختی است.
گرگور از همان آغاز، بهجای اینکه به هولناکی تغییرش واکنش نشان دهد، نگران این است که:
«حالا چطور سر کار بروم؟ رئیس چه فکری میکند؟ خانوادهام چی؟»
این اولویت ندادن به فاجعهی هستی و تقدم دادن به وظیفه و سازگاری اجتماعی، نشانهی درونی شدن قدرت در ذهن سوژه است. گرگور، پیش از آنکه در بدن، «مسخ» شده باشد، در ساختار فرمانپذیری، از پیش «ناانسان» شده است.
زبان بهمثابه حفرهی ارتباط
در اغلب روایتهای «تبدیل» در ادبیات (مثل افسانهها یا اسطورهها)، تبدیل فیزیکی با تغییری در ادراک یا احساس همراه است. اما در «مسخ»، مهمترین بحران، ناتوانی در گفتوگو است.
گرگور تلاش میکند با خانوادهاش حرف بزند، اما صدایش برای آنها دیگر «زبان» نیست — بلکه چیزی شبیه ناله یا خشخش.
این، خوانشی زبانشناختی هم دارد: کافکا در بطنِ روایت، زبان را نه وسیلهای برای بیان، بلکه میدانی برای حذف و طرد نشان میدهد.
گرگور، چون دیگر «فهمیده» نمیشود، از هستی اجتماعی حذف میشود.
خانواده، بوروکراسی، قدرت
در ظاهر، خانوادهی گرگور قربانی این مسخ هستند، اما بهتدریج درمییابیم که خود خانواده، نمایندهی یک مینیاتور از ساختار قدرت است.
• پدر: مردی شکستخورده که پس از مسخ گرگور، دوباره قدرت مییابد — با یونیفورم، خشونت، و چوبدستی.
• مادر: شخصیتی سرکوبشده، که هم ترحم دارد و هم ترس.
• خواهر: در ابتدا مهربان، اما بهتدریج بدل به عنصری طردکننده و در نهایت نیروی تصمیمگیرنده برای نابودی گرگور.
گرگور، که پیشتر نانآور خانه بود، پس از سقوط از کارکرد اقتصادیاش، حق زیستن در خانهاش را از دست میدهد.
این خانواده، «محبت» را نه از روی نسبت خونی، بلکه از روی نقشِ سودمندی اجتماعی تعریف میکند.
قدرت بیچهره، مرگ بیفریاد
هیچگاه روشن نمیشود چرا گرگور دگردیسی یافته. حتی خودش نیز هیچگاه این پرسش را نمیپرسد. این سکوت، و عدم نیاز به پاسخ، مبنای یک وضعیت اگزیستانسیالیستی-بیخداست:
نه علت، نه معنا، نه هدف.
در نهایت، گرگور در گوشهای، تنها، از بین میرود. و خانواده، برای اولینبار بعد از مدتی، احساس آزادی میکند.
آنها به گردش میروند. خواهر «بالغ شده». هوا روشنتر است.
مرگ گرگور، آغاز زندگی «نرمال» است — نرمال بهمعنای سازگاری با ساختار.
در اینجا، کافکا بهطرزی موذیانه، سوژهی انسانی را بهمثابه تهدیدی برای جامعهی منظم و بوروکراتیزهشده نمایش میدهد.
تبارشناسی مسخ: از انسان دینی به انسان اقتصادی
اگر بخواهیم با ابزار تبارشناسی به اثر نگاه کنیم، باید بپرسیم: گرگور کی بود؟ و چرا سقوط کرد؟
پیشتر، انسان در تفکر سنتی، دارای روح، اراده، و منزلت قدسی بود. اما در روایت کافکا:
• انسان مساوی است با کار، سود، نقش در چرخدندهی نظم اجتماعی.
• وقتی این نقش از بین برود، هویت فردی و حتی انسانبودن هم از میان میرود.
«مسخ» تصویری تبارشناختیست از سقوط انسان از مقام سوژهی اخلاقی/الهی به ابزار اقتصادی/بوروکراتیک.
جایگاه اثر در سنت خوانش فلسفی
«مسخ» در قرائتهای مختلف:
• اگزیستانسیالیستی: همچون نمایش تنهایی انسان در جهان بیمعنا (کامو، سارتر)
• روانکاوانه: همچون روایت سرکوب امیال درونی، ناتوانی در تحقق خواستهها، و طرد از جانب ناخودآگاه (فروید، لاکان)
• سیاسی/بوروکراتیک: همچون تصویری از انسان مدرن در دل سازوکارهای بیچهرهی قدرت (فوکو، آگامبن)
• هرمنوتیکی-زبانشناختی: همچون تجربهای از زبانی که دیگر معنایی نمیآورد (بارت، دریدا)
داستانی که نه بهدنبال معناست، بلکه در خود بیمعنایی را زیست میکند.
گرگور زامزا، آینهی سوژهی معاصر
«مسخ»، داستان یک هیولا نیست؛ داستان انسانیست که از هیولا بودن خود، نه تعجب میکند، نه عصیان.
گرگور، نه قربانی یک تصمیم، بلکه قربانی یک فرآیند است.
فرآیند ساختن سوژهای که باید مفید، سازگار، فهمپذیر و قابل ترجمه باشد.
اگر چنین نباشی، حتی خانوادهات تو را نمیفهمند. و اگر نفهمند، دیگر نیستی.
محمد توانگری, [۱۱/۱۵/۲۰۲۵ ۱۱:۵۷ PM] سلام لطیف عزیز
محمد توانگری, [۱۱/۱۵/۲۰۲۵ ۱۱:۵۸ PM] میتونی هم سایت منتشر کنی هم نشریه



