فرهنگی

من و آقای پاک

در دهه ی ۷۰ هفتاد من و آقای پاک شب ها خیابان گردی می کردیم و در باره داستان و سوژه های داستانی حرف می زدیم. پاک چون شاعر هم هست با دیدن بعضی مناظر یا افراد خاصی که از کنارمان می گذشت فی البداهه شعر می گفت. اغلب هم طنز بود. هرچند شعر ها کوتاه و سطحی بود اما حس خوبی به من می داد. اما چیزی که برای ما مهم بود بحث های داستانی بود که گاهی از دل این بحث ها سوژه های نابی هم بیرون می آمد. همان شب داستان نوشته می شد( داستان کوتاه) اگر داستان کودکان یا نوجوان بود می فرستادیم کیهان بچه ها یا قسمت سیزده تا هیجده ساله های مجله ی زن و روز، یا سروش نوجوان ، بعدها مجله ی باران هم به این لیست اضافه شد. اگر هم بزرگسال بود در بخش بزرگسالان زن و روز . کمتر پیش می آمد داستان هایمان رد شود.‌ یک ماه نشده چاپ می شد. ما دنبال سوژه نمی رفتیم. گشت و گذار شبانه بود برای عوض کردن حال وهوایمان اما سوژه ها خودشان جلو پایمان سبز می شدند. الان یادم نیست در طول دوسالی که من بندرتورکمن زندگی می کردم و این گشت و گذار مداوممان(مگر اینکه در مسافرت باشیم یا اتفاق دیگری افتاده باشد گشت وکذار دائمی بود) چند داستان کوتاه چاپ کردیم. شاید از صد داستان عبور کرده باشد. هر سه ماه یکبار هم می رفتیم تهران تا حق التالیف مان را از مجلات بگیریم. چون آن زمان مثل الان نبود که به حساب بریزند باید حضوری می رفتبم. همین رفت و آمدها و آشنایی با ناشران باعث شد که کار را جدی تر دنیال کنیم.  حالا نمی گویم اگر آن خیابان گردی های شبانه نمی بود تا این حد پیش نمی رفتیم اما چیزی که بعد از این دوسال اتفاق افتاد عاملی شد که داستان نویسی را حرفه ای تر دنبال کنیم. رمان نویسی یکی از پاداش های این سالها بود. شاید در برج آج هم کسی بنشیند و داستان بنویسد که خیلی ها اینکار را می کنند اما برای من به شخصه سفرها و گشت و گذارها باعث شده سوژه گیرم بیاید.  مثلا  نشست و برخاست با ماهیگیران، چوپان ها، مربیان اسب، کارگران فصلی، معلمان ، مخصوصاً معلمان تاریخ، بازی با کودکان، پیرزن ها و پیرمردهای خاطره گو و ووو…جایی خواندم که بانومرضیه  خواننده ی خاطره سازکه از خش خش برگهای زیر پایش حس می گرفته وترانه می سروده، چرا که نه، برای من هم پیش می آمد دریک از روزهای برفی و که  صدای قرچ قرچ برف های زیر پا و یا گشت و گذار تنهایی در روزهای پاییزی که زمبن ها شخم می خورند و صدای تراکتور ها فضای دشت را پرمی کنند،  یا صدای پرنده هایی که به دنبال دانه دسته دسته می آیند و می روند وووو….حسی برای نوشتن ایجاد می کرد و می کند…( خاطره بازی)

نویسنده:عبدالرحمان اونق


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا