
پایگاه خبری اولکامیز – اسماء وفایی، دوازدهم علوم انسانی مدرسه ولی محمد محمدی گنبد
نمی دانم برای چندمین بار است که با صدایی آرام تا هزار می شمارم پس چرا خوابم نمی برد؟!
شاید دلیل اش همین سوال هایی باشد که مانند ابر ها در آسمان ذهنم جا به جا و از جایی به جای دیگر منتقل میشوند.
انگار بیشتر دارد خوابم می پرد ، نشخوار فکری تنهایم نمیگذارد و همدمی برای این شب ها میشود و شاید خود اش باعث بی خوابی هایم باشد .
افکارم در حال نابود کردن من هستند تلاش میکنم فکر نکنم ولی سکوت هم کشنده است
گیر افتاده ام چه کسی میتواند مرا از این جا آزاد سازد؟
شاید در نگاه اول بگویید فرار ات ممکن نیست اما ممکن است ما قبلا هم فرار کرده ایم از قفسی که دورمان کشیده شده بود.
اما بنظر می رسد مراحل این بازی انتها ندارد همش تکرار و تکرار .
فشار استخوان های مغزم را میتوانم احساس کنم درد شدیدی دارم انگار خاطرات در حال خون ریزی هستند.
صفحه های زندگی حقیقی و آرمانی در ذهنم ورق می خورند، چه شد که به اینجا کشید؟
صدای سکوت بلندی شنیده می شود هیچ جوابی برای سئوالم ندارد.
با گذشت هر روز آستانه ی صبرم بیشتر لبریز می شود اما با این حال امید مانند پروانه ای در آن میان برای خودش به این سو و آن سو می رود دلم به چه چیزی خوش است؟ چه چیزی مرا سر پا نگه داشته است؟
همه جا تاریک است انگار هیچ وقت قرار نیست نوری بتابد، اما می گویند روشنایی صبح نزدیک است ،یعنی فقط باید کمی صبر کنم تا تاریکی ها محو شوند؟
اما این “کمی”چرا سال هاست طول کشیده؟!
WWW.ULKAMIZ.IR


