فرهنگی

داستان کوتاه از نویسنده عطابادی ( ۳ )

موضوع: بلوغ

پایگاه خبری اولکامیز – نوشته : حکیم پقه

پاییز بود. باد سردی می وزید. درخت چنار گوشه ی حیاط انگار زودتر از وقتش قد کشیده بود. اکنون برگهای زرد و نحیفش از شاخه هایش با چرخشی آرام به زمین می افتادند. این منظره هر سال اتفاق می افتاد ولی رویش دوباره ی انها در بهار، این تصور در ذهن فاطمه ایجاد می کرد که، کاش رفتگان ما هم در بهاری باز می گشتند، حتی برای لحظاتی. 

دقایقی کنار پنجره مشغول تماشای افتادن برگهای زرد شد که صدای پدرش را شنید:  فاطمه دخترم نمازتو خوندی؟

فاطمه خواست کمی سر به سر پدرش بگذارد. رو به پدرش که اغلب اوقات به پشتی تکیه داده، قران می‌خواند، و تسبیح می شمرد، گفت: بابا! چطور از ده تا سفارش مامانم نصفش یادت می‌رفت؟ اما هیچوقت زمان نماز خواندن من یادت نمی ره.

پدر نفس عمیقی کشید. نگاهی از بالای عینک مطالعه به دخترش انداخت و پس از بیرون انداختن نفس فرو برده‌اش  گفت:خوب شاید اون پنج تا جزو واجبات نبودند.

فاطمه خیلی دوست داشت با پدرش رفیق باشد و خیلی از مسائل را با پدرش در میان بگذارد. گاهی برای درد دل کردن در مورد موضوعی که خودش هم نمی دانست چیست، دلش لک زده بود.

بعد از انکه کرونا مادرش را پارسال‌ در  چهاردهمین پاییز زندگیش ، از او جدا کرد، اغلب اوقات احساس تنهایی میکرد . دوست داشت قسمتی از مواردی را که ذهنش را مشغول می‌کرد به پدرش بگوید. چند وقتی بود که جوانی در مسیر برگشت از مدرسه مثل سایه دنبالش میکرد. بارها تصمیم گرفته بود، موضوع را به با پدرش بگوید، اما هر بار منصرف شده بود میدانست با فاش کردن این ماجرا سختگیری های پدرش بیشتر خواهد شد.

او می دانست پدرش همه چیز را به دین و مذهب ‌ربط خواهد داد.حتی چند روز پیش وقتی متوجه شد پسرجوان او را تا نزدیکی های خانه دنبال کرده است ،با ترس وارد خانه شده بود. در میان راه تصمیم گرفته بود، وقتی به  خانه رسید موضوع را به پدر بگوید ،اما با دیدن چهره عبوس پدر منصرف شد.

کار هر روز‌ جوان ایستادن و پاییدن شده بود. یکروز فاطمه کمی جرات به خودش داد و سرتا پای جوان را برانداز کرد. قدی متوسط و چشمهای نافذی داشت سبیلهای بلندش روی لب پایینش افتاده بود . تسبیحی با دانه های درشت روی مچش پیچیده بود و چیزی مثل یک دستمال قرمز‌ در دست. شلوارجین آبیش که روی کتونیش  افتاده بود از دور مشخص بود.ویک خالکوبی روی پشت دستش.

بدون انکه منتظر جوابی باشد، صحبت می کرد.می گفت: اسمش کامران است! و دوستش دارد.شماره تلفنش را هم با پررویی تپانده بود داخل کیف فاطمه. یکی دوبار هم به لفظ خودش به فاطمه تیکه انداخته بود .جیگر بد جوری میخوامت ،خخخرابتم.فاطمه بی اختیار به لکنت زبانش خندید.

کامران که انگار چراغ سبزی احساس کرده باشد ، لبهایش را غنچه کرد و گفت:جووون.

فاطمه احساس میکرد وارد مرحله ی تازه ای از زندگی شده است و شاید برای همه اتفاق می افتاد. نمیدانست این حس ها خوب هستند یا بد ..یکشب فاطمه از پدرش پرسید پدر تو عاشق مادرم بودی؟

پدرش پس از سکوتی آزار دهنده جواب داد، بچه این حرفا چیه؟ برو سر درس و مشقات. من حتی مادرت را ندیده بودم و بعد از‌ ازدواج دوست داشتن ما شکل گرفت.

فاطمه  پس از شنیدن حرف پدرش کمی دلش گرفت .حس کنجکاویش  افکار او را به هر سمتی می کشاند . یکی دو بار کاغذ حاوی شماره تلفن کامران را دستش گرفته و باز‌ کنار گذاشته بود . بی اختیار رفت سمت آیینه و وسایلش. ازبین وسایل ارایشی را که دیروز از‌دوستش گرفته بود رژی برداشت و روی لبهای خودش مالید. به مژه هایش ریمل کشید و گونه هایش را کمی ،رنگی کرد. .یقه را باز کرد و با دو دستش از‌ طرفین به سمت شانه هایش کشید .انگشتهای ظریفش را برد لای موهایش . .با خودش گفت فردا حتما باز هم کامران میاید سراغم.

چطوره بیشتر باهاش صحبت کنم. شایدهم آدم خوبی باشد. چه اشکالی داره میریم کافی شاپ می شینیم باهم یک چایی یا قهوه میخوریم .

فردای انروز کامران نیامده بود. زیر چشمی تمام اطرافی را که ممکن بود کامران ایستاده باشد نگاه کرد، ولی او آنجا نبود.

آخر شب، وسوسه شد که یک پیام به کامران بدهد. شاید اتفاقی برایش افتاده ، شاید هم دیگه خسته شده ویا دیگر دوستش ندارد. با تردید و دودلی متن پیامش را که فقط یک کلمه بود نوشت و فرستاد.

:[سلام.]

و آغازی شد برای  چت های هر روزه ی پنهانی.

فاطمه ‌شبها با رویاهای قشنگی به  خواب می رفت . نمیدانست حس جدیدی را که بهش دست داده چه بنامد؟ آیا ممکن بود عشق باشد؟

یک شب خواب عجیبی دید : در دشتی غبار الود میدوید .حس غریبی داشت چیزی مثل پرواز در شب. که ناگهان نوری از دور دست نمایان شد و صدایی شبیه صدای مادرش که به سوی خود می خواندش.

صبح با استرس از خواب بیدار و راهی مدرسه شد. امروز برای اولین بار قرار بود با کامران بیرون برود. توی کلاس بود ولی حواسش به اولین ملاقات مشغول بود. به کامران و حرفهایی که میخواست به او بگوید. تا پایان زنگ آخر دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. کنار پنجره نشسته و به حرکت برگها در برابر باد نگاه میکرد.

ناگهان صدای رعد و برق کل فضا را لرزاند .

زنگ تعطیلی زده شد. فاطمه با شوقی آمیخته به ترس قدم در خیابان گذاشت. کامران درست همان جای قبلی ایستاده بود با یک چتر و یک دسته گل.

– سلام جیگر.

فاطمه گفت :سلام آقا کامران ،ببین من وقت زیادی ندارم ممکن است پدرم زنگ بزند .منتظر من است.

-:عجله نکن …..دختر…….. می ریم یک  جای قشنگ  که حسابی باهم صحبت کنیم .

کمی جلوتر پراید مشکی رنگی انتظارشان را می کشید. فاطمه سوار شد. کامران چشمکی به راننده زد و گفت: آقای راننده برو کافه شهریار.

ماشین راه افتاد. توی مسیر کامران خودش را به فاطمه نزدیک و نزدیکتر می کرد. فاطمه خودش را جمع و جور کرد و کمی خودش را کنار کشید.

ماشین چندین کوچه و خیابان را پشت سر گذاشت.

فاطمه چشم به مسیرهای نااشنا دوخته بود و از‌ ترس به خود می لرزید.. ناگهان دلهره و ترس جانکاهی وجودش را فرا گرفت.

کامران بیشتر به او نزدیکتر می شد، طوریکه گرمی نفسهایش را بر روی صورتش احساس می کرد …فاطمه گفت: لطفا نگهدارید می خواهم پیاده بشوم. کامران خواست فاطمه را آرام کند ـ چیزی نیست دختر این طبیعیه که استرس داشته باشی .فاطمه متوجه بویی شبیه بوی الکل شد که از سر و روی کامران می آمد. ناگهان احساس کرد مشتی نمک توی وجودش ریخته باشند، دلش مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت.

خواست در را باز کرده خود را به بیرون بیندازد،ولی در ماشین بدون دستگیره بود. کامران دست فاطمه را محکم گرفت. چشم فاطمه به تصویر عنکبوتی که روی پشت دست کامران خال کوبی شده بود افتاد. گریه کنان  از کامران خواهش کرد که او را پیاده کند ولی دیر شده بود.

راننده ریموت در ورودی باغ بزرگی را زد و ماشین وارد محوطه وسیع باغ شد .

پدر حالا ساعتها بود مضطرب و آشفته با چشمهای اشکبار در سالن کلانتری منتظر خبری از دخترش، و مرتبا به گوشی خاموش فاطمه زنگ می زد.

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا