ادبیات

تاریکی

پایگاه خبری اولکامیز – حکیم پقه: برای چندمین بار ازدریچه به داخل نگاه کرد. به آرامی‌برگشت ویقه ی پالتویش را بلند کرد. اینجوری احساس میکرد بیشتر توی لاک خود فرومیرود . بی اختیار نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند .که ویبره ی تلفن از جیب پالتویش به خودش آورد.پیش شماره خارج از کشور بود.مردد بود بردارد یا نه ؟دوسه بار به صفحه گوشی نگاه کرد بعد برداشت.سلام بابا،
سلام پسرم،
صدا با کمی تاخیر میرسید و می رفت.
چه خبر؟تونستی با دکترش صحبت کنی؟
حالت چطوره پسرم؟نه… هنوز ،منتظرم تا بیاد و آزمایش هاشو نشونش بدم.تو نگران نباش ،إنشالا که برمیگرده.
مامان حوری خبر داره؟
نه هنوز ،با مشکلاتی که خودش داره جرأت نکردم بهش بگم.ی وقت بندو آب ندی.با وضعیت فشاری که مانانت داره ،من میترسم.
نه بابا…. چیزی نمیگم .ولی اگه بهتر شد بهم خبر بده‌،تاباهاش صحبت کنم .ببینم‌چیزی احتیاج نداری برات بفرستم؟ اگه دارویی چیزی خواستی بهم اطلاع بده.
بغض امانش نداددوسه بار الو الو کرد و تماس را بدون خداحافظی قطع کرد.به سمت حیاط رفت و در کنج خلوتی سیگاری گیراند ،پک محکمی به سیگار زد .یاد چهار ماه پیش افتاد .درست روزی که باد سختی می وزید.هیچ پاییزی مثل پاییز امسال باعجله خودش را بروز نداده بود.یاشار ناغافل آمده بود .دست مشت کرده اش را، وسط قفسه سینه اش گذاشته بود .درحال نشستن دندانهایش را بهم می فشرد و چشمهایش را می بست .به زور آهی کشید.
مامان ببین تو یخچال چی داری کمی ارومم کنه؟
چیشده عزیزم ؟
معدمه دیگه .ببین شربت منیزیمی ،آلومینیومی چیزی نداری؟
مادر تازه بلند شده بود که چایی بریزد ،نگاهی به یاشارانداخت و گفت :چایی تازه دم دارم ،پس چایی نریزم برات ؟بزار ببینم چی میتونم برات پیدا کنم .نکنه رودل کردی؟عرق نعنا بیارم برات؟سردی نکرده باشی؟
بزار زعفران دم کنم برات؟
یاشار در حالی که از درد به خود میپیچید، گفت: نه مامان ،نه .شربت، شربت معده.
آشوراقا روی صندلی نشسته بودو مطالعه میکرد. از روی عینک مطالعه اش نگاهی‌به‌پسرش‌انداخت‌.احساس کرد پسرش تازگیها همه‌اش غوز میکند. صدای‌خشدارش را با سرفه ی کوتاهی صاف کرد وگفت:ببینم پسر ،تو مشگلت چیه ؟چند وقته همش‌معدم ،معدم،میکنی.همش دنبال راینتدین و سایمتدین هستی .جریان چیه؟
گوشهای مامان حوری تیز شد.نگاهی به آشور آقا انداخت و برگشت .اره مادر، چند وقتی هم هست که تکیده شدی، رنگت هم بکل پریده.
یاشار کونه ی سرش رابه پشتی مبل تکیه داد و نفسی از ته وجودش کشید.چیزی نیست مامان .همش ازاسترسه.
آشور آغا کتابش را روی میز گذاشت و بلند شد .
استرس چی پسرم؟
هیچی….
اینجوری نمیشه پسرم .آزمایشی چیزی دادی ببینی جریان چیه؟
از فردای همانروز بود که آشور آغادنبال آزمایشهای گوناگون رفت. با ناباوری از این دکتر به این دکتراز این شهر به آن شهر رفت .کار از کار گذشته بود و حسابی دیر جنبیده بودند .حالا کارش کشیده بود به پرتودرمانی و انواع شیمی درمانی.
خسته و درمانده باآتش سیگارش سیگار دیگری گیراند .
نمیدانست دیگر به کدام در بزند.با وجوداینکه همیشه وابستگی و پیوند مرگ و زندگی را به شاگردانش خورانده بود ،حالا در باطن، دلش به این مۇضوع رضا نمیداد .نمی دانست که از دست دادن فرزند، تا چه اندازه میتوانست وحشتناک باشد .ولی بایست قبول میکرد .احساس کسی را داشت که درتاریکی می‌دوید.هر آن ممکن بود در چاله ای بیفتد و کمرش بشکند یا باسر بیفتد .
انگار تمام دنیا به یک رنگ بودند .تیره ی تیره .
به ارامی پا در سالن بیمارستان گذاشت .پسر کوچکش با پرستار به سمتش می امدند .ناگهان سرش گیج رفت انگار توی ابر ها راه می رفتند .چیزی نفهمید .چراغهای سقف را دید که با سرعت رد میشدند .صدایی نمی امد .همه جا تاریک بود.
پایان.

WWW.ULKAMIZ.IR


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا