ادبیات

داستان کوتاه از نویسنده عطابادی ( ۱ )

شب گلپر

پایگاه خبری اولکامیز – حکیم پقه : ببین نعیموک، إیی پسره باز پیداش شد.اصلا ازش خوشوم نمیاد.یه جوریه ،ازش می ترسوم.

نعیم با آستین بولیز گشادش دماغش را پاک کرد. دستمال و شیشه پاک کن داخل جعبه را جابجا کرد  و گفت:چیزی نیست گلپر، نگران نباش. میتی سیاه قیافش غلط اندازه. ی مدت حبسم که کشیده  اشتباهی برده بودنش. گناهی نداشته.نگاه به خالکوبیاش و موتور سواری هایش نکو . دستمال قرمز دسته موتورشو دیدی؟ ها… از حرکت اونا در سرعت زیاد موتورش کیف میکنه. خو  اجی ،  خیالی  نیس.

گلپر بابال روسریش جلوی دهانش را گرفت و یواشکی گفت: مردم بهش میگن میتی گازانبور ،نکنه سرش توکار خلاف باشه؟ ببین ،همین اندازه که ازسر چهارراه گیرمون میاد بسمونه. سری قبلم که باهاش رفتی بهوم نگفتی اوپولو سی چی بهت داده. مو دلوم شور میزنه.

نعیم لبخند تلخی زد و گفت  تو غمت نباشه  گلپرجان.

با قرمز شدن چراغ راهنما  گلپر تیز وتند از وسط بلوار به سمت ماشینهای ایستاده در پشت چراغ رفت.ماشین شاسی بلند سیاه رنگ را نشان کرده بود. تقی به شیشه ی ماشین زد و گفت  آقا، آقا رز داروم .رزسفید داروم. ی دونه بخرین. ی دونه.واسه خانمتون .شب جمعس،خوشحال میشه.

مرد شیشه ی دودی ماشین را کمی پایین کشید .از بالای عینک آفتابیش نگاهی به سرتاپای گلپر انداخت و لبخند  زد .گلپر نگاهش را از مرد دزدید. مرد شیشه ی ماشینش را بیشتر پایین آورد و  آهسته گفت :حیفه تو که گل میفروشی. .چیز دیگه ای نداری بابتش پول خوب بدم؟

– نه آقا .مو فقط رز داروم.

– آبجی مو میروم .شو برمیگردوم .نگران نباش.به عمو حیدر بگو در گاراژو باز بزاره.مو برمی گردوم.

صدای نعیم بود که از ان طرف  خیابان  ترک  موتور میتی گازانبور دست تکان می داد.

مهدی سیاه بی توجه به چراغ راهنما که هنوز قرمز بود، گازی به موتورش داد.رد تیک آف چرخ روی آسفالت ماندو موتور با دستمالهای قرمزی که در دسته موتور می رقصیدند، لای دود و ماشینهای آنطرف چهارراه گم شد.

– خب، نمیخوای بگی دیگه چی  می فروشی؟

گلپر نفسش را در سینه حبس کرد و  از ماشین شاسی بلند فاصله گرفت.

صدای خنده ی راننده ماشین شاسی بلند گوشش را  می خراشید

آسمان ابری بود و ابرهای تیره همدیگر را هل میدادند و تنگاتنگ هم جا میگرفتند.خداجان خودت کمکش کن مو بجز او کسی رو نداروم .

چراغ سبز شد و گلپر روی لبه ی جدول کنار خیابان نشست. دل و دماغ ماندن را نداشت.به گاراژ که رسید.عمو حیدر ،میخ پوستهای پهن شده توی حیاط را می کند،تاجمعشان کند. پیرمرد تمام فصل سال چکمه بلندی به پا داشت و لای کرمهای پوستها وول میخورد. دیدن بوی گند پوستها و وول وول  کرمهای روی پوست های خشک نشده ، هزار بار بهتر از دیدن مردهای پشت فرمان چرا غ قرمز هستند . اینها را گلپر در دل خود می گفت.

–  سلام عمو.

عمو حیدر ایستاد و کمرش راصاف کرد.کلاه پشمیش را با انگشتان پینه بسته اش بالاتر برد پرسید:

چرا تنها برگشتی؟ چرا صدات غم داره دخترم؟

– عمو حیدر، ایی پسره مخفی کاری می کنه.چن وقتیه از زیر کار در میره. گفت ،عمو در گاراژو واز بزاره شو برمیگردوم .خداکنه زودتر برگرده.

عمو دستهای چربش را با  پیش بندش چرکینش پاک کرد و گفت

دختروم پیت نفتو بیرون اتاقتون گذاشتوم .والورو روشن کن .بشین بلکه زودتر بیاد.گلپر والور  را روشن کرد و رفت زیر پتو. خیلی زود  خوابش برد. ناگهان با صدای مهیب رعد و برق از خواب پرید.اطرافش را نگاه کرد. هیچی ندید. صدا زد عمو!

–  چیزی نیست دخترم برق  قطع شد.  الان چراغ  روشن می کنم.

شب از نیمه گذشته بود و نعیم هنوز نیامده بود. باران با شدت تمام  می بارید.گلپر رفت کنار پنجره.چشم به در گاراژ دوخت.:کجا موندی پسر؟پس چرا نمیای؟

یاد ان شب بارانی افتاد که تا صبح منتظر باباش بود و  پدرش بر نگشت.  چند روز بعد جسد پدرش را همراه چند پیت نفت سوراخ سوارخ شده نزدیک مرز  پیدا کردند. عمو حیدر و داییش جسد را همراه پیتهای سوراخ سوراخ شده  سوخت اوردند. مادرش شش ماه بعد دق مرگ شد  و گلپر ماند و نعیم و یک عموی پیر که کارش دباغی پوست بز بود.

گلپر  اشکهایش را پاک کرد. پیرمرد تنها بالش چرکمردش را زیر بالش گرفته و کنار چراغ گردسوز تریاک کشی چرت میزد.

گلپر صدازد :عمو حیدر؟ عمو حیدر؟

هاااااهااااااا.چیشده دختروم؟

-عمو حیدر نعیم هنو نیومده .مو دلوم شور میزنه.پیرمرد صورت و چشمهایش را مالید.کلا پشمیش را که به کناری گذاشته بود روی سرش گذاشت و به صورت تکیده ی دختر نگاه کرد.:ساعت چنده؟منتظر جواب نماند و گفت .:بشین دختر ،مو ی چرخی بزنوم ببینوم بلکه پیداش کنم.حالا نیدونوم کوج دنبالش بگردوم.تویوم برو بگیر بخواب.نگران نباش.

هوا روشن شده بود که پیرمرد برگشت.

گلپر که تا اونموقع پلک رو هم نزاشته بود با  نگرانی پرسید  چی شد عمو؟  پیداش نکردی؟

پیرمرد سرش را تکان داد و گفت  نه دخترم.

سپیده که زد رفت که برادرش را نشد مهدی سیاه را پیدا کند . به تمام جاهایی که حدس میزد انجا  رفته باشد سر زد .اثری ازش نبود .از بقالیها و پرنده فروشیها سراغش را گرفت .پارک بازی راسرد زد واز کافه های قلیانی سراغش را گرفت.انگار آب شده و رفته بود ته  زمین.  نرسیده به جاده ی اصلی جمعیت جمع شده بود.همهمه ای براه بود .گلپر به سمت جمعیت رفت تا بلکه آشنایی ببیند و سراغ برادرش را بگیرد.با فشار دست و سر  از میان جمعیت گذشت و خودش را به  وسط  رساند..

– اخیی طفلک. چقدر جوون بوده.

– اخه اون بالا چکار داشته؟ بالای ترانز!؟

– معلومه، بخاطر دزدیدن کابل  برق  رفته بالا.

جوان ۱۴ ساله ای خشکیده، با صورت کف  زمین در میان گل و لای  افتاده بود.

رد  چرخ موتور و یک دستمال قرمز  در کنار  جسد دیده می شد.

گلپر سرش  گیج  خورد و ناگهان همه جا تاریک شد.

دی ۱۴۰۱

wwwulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا