یادداشت

من امّا نمی شناسَمَت / به پیامبرِ رحمت و وحدت

پایگاه خبری اولکامیز- سعید شهرتاش :

موج وار و بی اختیار

نامِ تو را می برند

با سلام و صَلوات

زمان به زمان

مکان به مکان

زبان به زبان

دهان به دهان

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

فرود آمده ای

از غارِ حَرا

با کولباری از

دانایی و توانایی

با کتابی خواندنی

که در آیه آیه اش

هم از آغاز

سخن از پروردگاری ست که

انسان را

به خواندن

به آموختن

به بالیدن

به آفریدن

فرا می خواند

به قلم

به نوشته

به نوشتن

سوگند می خورد

هم از این رو

تو خود

مُرَکّبِ دانشمند را

از خونِ شهید برتر می دانستی

وَ آموختنِ دانش را

بر هر مُسَلمانِ مرد و زن

واجب می شمردی

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

ایمانِ راستین را

با آگاهی و آزادی

همگام و همراه می یافتی

جهل و بَردِگی را

در درون و برون

بر نمی تافتی

وَ آزادگان و بردگان

نخستین پذیرَندِگانِ پیامت بودند

مؤمنان را برادر می دانستی

وَ آئینۀ یکدیگر

وَ چون دندانه هایِ شانه برابر

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

به پیامت

پیش از دیگران

وَ بیش از دیگران

عمل می کردی

وَ حقِ ویژه ای

برای خود وخویشانت

قائِل نبودی

وَ اُسوِه بودن را

این چُنین

در گفتار و کردار

نشان می دادی

همیشه همان بودی

که می نمودی

آئینه وار

بی هیچ زَنگار

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

با مردم

بی واسطه

سخن می گفتی

بی پَرده دار و دَربان

بی داروغه و پاسبان

بی دور شو کور شوِ جارچیان

وَ مردم

با تو سخن می گفتند

بی لُکنتِ زبان

وَ حرف ها را فرو نمی خوردند

از ترسِ جان

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

به هر جَمع

با جمع

دایره وار

می نشستی

بی هیچ تَشخُّصی

بی هیچ تَفَرعُنی

بی هیچ فاصله ای در میان

فروتن و مهربان

با لبخندی همیشگی

که به دیگری

مَجالِ سخن گفتن می داد

وَ مَجالِ با هم بودن

وَ تو

این گونه تَکثیر می شدی

در جمعِ پیروان

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

حَق و تَکلیف را

همزاد و همراه می دانستی

وَ هم اَرز و هم سَنگ

وَ قانون اساسیِ مدینه ات را

آرام آرام

بر همین مِعیار

پی می ریختی

وَ باورمندانی

پرسشگر و پاسخگو

پدید می آوردی

که از هر قوم و قبیله و سرزمین و نژاد و زبان

در کنار هم

نه در برابرِ هم

برادر وار برابر بودند

تا انسان گرگِ انسان نشود

وَ یکی دیگری را نَدرَد

مدینه ای چنین می خواستی

وَ تمدنی چنین می ساختی

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

پروردگارت

تو را در کتابش

به خُلقِ نیکو ستوده است

وَ تو

آرمانشَهرَت را

بر پایۀ اخلاق و مُدارا

وَ رسالتت را

کمال بخشیدن

به این ارزش های والا

تعریف می کردی

بهترینِ مَردُمان را

خوش خو ترینِ آنان

وَ بر ترینِ مردمان را

خدمت گزارترینِ آنان

می دانستی

مُسَلمان

به باوَرَت

کسی بود

که دیگران

از دست و زبانش

در امان باشند

در سلام کردن

بر هَمِگان

پیشی می گرفتی

وَ لبخندت

دریچه ای بود به مهربانی

وَ نگاهت

پلی به رابطۀ انسانی

پذیرفتنی بودی

بی هیچ نِخوَتی

بی هیچ نِفرَتی

بی هیچ مِنَّتی

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

زنده در گور کردن دختران را

رَسمی زشت می شمردی

وَ با افتخار

بر دستانِ دخترت

بوسه می زدی

تا بدانند

دختران را چگونه ارج باید نهاد

زنان را

با انسانیتی برابر

در همۀ عَرصِه ها

بر مردان مُقدّم می داشتی

مادران را چنان بُلَند بالا می دیدی

که بهشت در زیر گام هاشان بود

وَ انسانِ فردا در گاهواره هاشان

وَ زیبا ترین سرودِ خِلقَت در لای لایی هاشان

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

دنیا را کِشتزارِ آخرت

فقر را زمینه ساز کفر و بی ایمانی

انسان بی مَعاش را بی مَعاد

وَ هر کس را در گروِ دستاوردِ خویش

می دانستی

ارزشِ عَمَل

در نظرت

چُنان بود که

به پیروان خویش می گفتی :

اگر در واپسین دمِ حیات

در دستانِ خود نهالی دارید

پیش ازآنکه چشم فرو بَندید آن را بِکارید

وَ این چُنین

مسئولیتِ انسان را

گسترده و گسترده تر می کردی

وَ گذشته و حال و آینده را

به هم پیوند می زدی

من امّا نمی شناسَمَت

*

گویند

خدای تو

در آیه های کتابش

خود را

نیکو ترینِ آفرینندگان

وَ انسان را

جانشینِ خود در زمین

وَ خدا گونه

می خوانَد

وَ جانِ انسان

برای او

چُنان حُرمَتی دارد

که به ناحق کشتنِ انسان ی را

کشتارِ تمامی بشریت

و نجاتش را

نجاتِ تمامی بشریت می داند

من امّا نمی شناسَمَت

*

سخنانی از این دست

در بارۀ تو و دینِ تو

بسیار گفته اند و می گویند

با سلام و صَلوات

با فَخر و مُباهات

سخنانی که

تنها در کتابها

می توان خواند

*

من امّا اینجا

جُز شِکمبارِگانِ مُفت خوارِه

یاوه گویانِ بیکاره

گندم نمایان جو فروش

زاهد نمایانِ ریاکار

کِبر فروشانِ زور مدار

چاپلوسانِ جان نثار

مُریدانِ آتش به اختیار

نمی یابم

*

من امّا اینجا

جز رَوان های خسته

قلم های شکسته

دهان های بسته

نَفَس های وا پَس نشسته

نمی بینم

*

من امّا اینجا

هر چه می بینم

تباهی ست

سیاهی ست

بی پناهی ست

حیرانی ست

ویرانی ست

پشیمانی ست

*

ای که پیامبرت می خوانند

ببین

که در روزگاری چُنین

به نام تو و دین تو

وَ به نام خدایِ تو

چه جِنایَت ها که نمی کنند

هم اینان که

توحیدشان شرکِ مَحضَ ست

خدا را به آسمان ها رانده اند

دست بسته و بیکاره

وَ خود را نمایندۀ او خوانده اند

در زمین

دراز دست و همه کاره

آخرتِ ندیده را سَهمِ ما کرده اند

وَ دنیای دَنی را سَهمِ خویش

این تباهکارانِ در تاریخ کم نظیر

این تَمامَت خواهانِ سیری ناپذیر

*

ما باورمان را از دست داده ایم

ما تکیه گاه مان را از دست داده ایم

ما   زمینه و زمانه مان را از دست داده ایم

ما گذشته و آینده مان را از دست داده ایم

ما به حالتِ تَعلیق ایستاده ایم

ما چیستی و کیستی مان را از دست داده ایم

*

ما ردِّ پای خود را گم کرده ایم

*

ما شادی را از یاد برده ایم

ما اشکِ شوق را از یاد برده ایم

ما سلام و لبخند را از یاد برده ایم

ما طَعمِ دید و بازدید را از یاد برده ایم

ما طعمِ گفت و گو را از یاد برده ایم

ما طعمِ ایمان را از یاد برده ایم

ما نِگه داشتِ حُرمتِ انسان را از یاد برده ایم

ما احترامِ به یکدیگر را از یاد برده ایم

ما رنگ های رنگین کمان را از یاد برده ایم

ما خاطراتِ کودکی مان را از یاد برده ایم

ما حافظۀ تاریخی مان را از یاد برده ایم

*

هر آنچه در نگاهت

ناروا بود و محکوم

ناشایست بود و مَذموم

سکۀ رایج این روزگارَ ست

نه هیچ از اخلاق خَبَری

نه هیچ از انسانیت اَثری

*

درین زمان

وَ درین گوشه از جهان

مُدَّعیانی چُنان

همه

با آب و تاب

از اسلامِ ناب می گویند

وَ راست می گویند

زَرِ شان ناب

زورِ شان ناب

تزویرِ شان ناب

بر پرچم ها شان

نام خدای تو را

وَ نام تو را

نَقش کرده اند

امّا اسلامِ شان

آمیزه ای ست

از

زر و زور و تزویر

وَ ما

همه

قربانیانِ این تثلیثِ شوم

چَشم انتظارِ آینده ای موهوم

وَ مرگی مَحتوم

*

ما را

به عصرِ جاهلیَّت هایِ قرونِ وُسطایی

به عصرِ بَربَریَّت هایِ قبیله ای

به عصرِ عَصَبیَّت هایِ فِرقه ای

به عصرِ بُت پرستی

به عصرِ خُرافه پرستی

باز گردانده اند

*

این سودا گرانِ مرگ

جُز قَتل و غارت و ویرانی

هیچ نمی دانند

وَ این همه را

مُشت بَر آسمان کوبان

وَ عَربده جویان

وَ تَکبیر گویان

به نامِ تو می کنند

با تَوَهُّمِ دین گُستری

*

ای آنکه نمی شناسَمَت

با من بگو

تو کُدامینی :

« رَحمَهً لِلعالَمین»ی

یا رَفیق «اِستالین»ی ؟

«خاتمِ پیامبران»ی

یا سرکردۀ «طالبان»ی ؟

ستایندۀ دانشی

یا نمایندۀ «داعِش»ی ؟

اگر نه چُنانی

که وای بر این مُسَلمانی

وَ اگر نه چُنینی

که این چه دین و چه آئینی

با من بگو

تو کُدامینی :

خُدا بینی

یا خود بینی ؟

آسمانی

یا زمینی ؟

آنی

یا

اینی

کُدامینی ؟

پائیز ۱۳۹۶هفتۀ وحدت

به نقل از کانال تلگرامی جلال جلالی زاده

www.ulkamiz.ir

 

 

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا