یادداشت

پدربزرگ من

پایگاه خبری اولکامیز- معید تیموری * : پدربزرگم روی صندلی جلوی دکانش نشسته بود به بیرون خیره شده بود و تسبیح میکشید.

هاله نوری روی صورتش افتاده بود که توجه من را بیشتر به خود جلب میکرد
خطوط روی پیشانی اش نتیجه سال ها تجربه و شکست و موفقیت بود، چشمان آبی رنگش برق میزد و لب هایش همراه با دانه های تسبیح تکان میخورد.

همیشه شیک و مرتب بود و شانه کوچکی نیز در جیب داشت . نزدیکش شدم بوی عطر ملایمش بینی ام را نوازش کرد

متوجه حضورم شد و به سمتم برگشت ، لبخندی سرشار از محبت به چهره ام باشید
و با کمک عصایش بر خاست پیشانی ام را بوسید . خم شدم دستانش را ببوسم که مانعم شد و مرا در آغوش کشید

با دستان پینه بسته اش دستم را گرفت و به داخل دکان برد جعبه مستقطی را باز کرد و به من تعارف کرد.

پدربزرگ عاشق مسقطی یود مخصوصا مسقطی های مادربزرگ .

بعد رفت و برای هر دوی مان چای ریخت او بخاطر زانو درد خیلی سخت راه میرفت.

عادت داشت همه کارهایش را خودش انجام دهد و نمیگذاشت ما نوه ها اصلا کاری انجام دهیم.

با هم چای و مسقطی خوردیم و پدر بزرگ از خاطرات دوران جنگ برایم گفت…

آنقدر غرق صحبت شدیم که نفهمیدم کی خورشید غروب کرد و وقت نماز شد

صدای اذان که آمد با پدربزرگ به سمت مسجد رفتیم .

آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم شد … / پاییز ۱۳۹۹

*دانش آموز پایه دوازدهم انسانی دبیرستان نظامی گنجوی گنبد

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا