اخبار

ازدواج  

 پایگاه خبری اولکامیز – نویسنده:رییم بای صابروو  / مترجم :حاج قاقابای ارزانی

از آغاز زندگی مشترکشان شش ماه گذشته و نگذشته بود بر اثر حرفی که از روی عصبانیت زده شد حرفی بی جا بین نورمراد و نورجهان را بهم زد و تنش ایجاد کرد.

با این حرف بی ارزش همان روز غوغا برپا شد و نورمراد نیز کنترلش را از دست داده به زنش بدون اینکه فکری کند و ناخواسته گفت: اصلا ازدواج من با تو اشتباه بوده و حالا خیلی پشیمانم.

این حرف او به نورجهان بدجوری برخورد. زنش گفت: اگرپشیمان هستی و اشتباه کردی هنوز هم دیر نشده میتوانی اشتباهت را جبران کنی و در ادامه  وسائل ولباس هایش را جمع کرده خودش را با عجله از در بیرون انداخت و رفت.

تعصب و غرور مردانه نورمراد به او اجازه نداد که مانع رفتن زنش شود. حالا او  ازدواجش نه بلکه از رفتن نورجهان پشیمان و ناراحت بود. بخودش میگفت چرا اجازه دادم که او برود. بعداز یک هفته به گمان اینکه عصبانیت نورجهان فروکش کرده تصمیم گرفت برود پیش او و اظهار ندامت کرده و خواهش کند تا اورا به خانه برگرداند. اما نورجهان اصلآ رضایت نداد.

بعد از چند روز دوباره رفت ولی این بار هم نشد.خلاصه نورمراد چندین بار به خانه نورجهان رفت و آمد، اما نورجهان هم کوتاه نیامد. مرتب میگفت اشتباه کردی برو اشتباهت را جبران کن. نورمراد هردفعه ناراحت وغمگین برمی‌گشت. او حالا نه روز راحتی  داشت نه شب.نمیدانست چکار کند.برای رهایی از این فشار های روحی و روانی باید چاره ای بیاندیشد. آخرش او به مصداق(گونی باشغا بی وفا دان دان گونوم دییب )تصمیم گرفت که دنبال کسی دیگر برود و در فکر ازدواج مجدد باشد تا بلکه بدینوسیله به آرامش برسد. پس حالا دختر دیگری را باید پیدا کند.تمام فکر و ذکرش این بود که چه کسانی مناسب هستند دختر یا بیوه و این مسئله فکرش را مشغول کرده بود.

نورجهان دوستی داشت بنام گول جمال که او هم مدتی پیش متارکه کرده بود و مانند خودش چند سال پیش پدرش فوت کرده و او در مکتب تربیتی مادرش پرورش یافته بود. پیش خود فکر کرد که از او خواستگاری کند. احتمالا جواب مثبت خواهد داد و خیال اینکه گول جمال هم بفهمد که بختش باز خواهد شد مسلما دیگر درفکر نورجهان نخواهد بود.

بنابرین دنبال فرصتی می‌گشت که از اوخواستگاری کند. نورمراد شانس آورد که این انتظار زیاد هم طول نکشید. اتفاقا روزی رفت بازار ودید که گول جمال با دو تا ساک سنگین و خیس عرق نفس زنان از بازار می آمد. نورمراد بدون اینکه از او اجازه بگیرد ساکها را از دست گول جمال قاپید و به طرف خروجی بازار رهسپار شد…

گول جمال داد زد آهای پسر وایستا ببینم کجا؟….گول جمال به رفتار او هاج و واج ایستاد…..گفت چه خبره نه سلامی نه علیکی همانطوری وسائل مرا صاحب شدی؟

او برای توجیه کارش راهی پیدا کرد. نورمراد گفت گول جمال من فکر کردم که با شما سلام علیک کرده وهم صحبت شدم و این به خوابی که دیشب دیدم مربوط میشود. گول جمال با ترشرویی گفت اهای پسرتو چی میخواهی بگی ؟

من گفتنی ها را تو ماشین برایت تعریف میکنم این را گفت وبه راهش ادامه داد و گول جمال هم بناچار دنبال او راه افتاد. گول جمال با غرولند گفت من سوار ماشین تو نخواهم شد فقط وسائل مرا به ایستگاه برسانی کافیه. چرا نمی‌خواهی سوار ماشین من شوی ؟اگر سوار شوم مردم چی میگن حتما میگن از نورجهان جداشده وبا گول جمال ازدواج کرده نمی گویند؟

به درک که بگویند من حرف دلم را به شما بگویم اگر قبول نکردی میتوانی پیاده شوی وبروی. بعد از آن او تا رسیدن به ماشین کلمه ای حرف نزد.توجه ای به حرف های گول جمال نکرده وسائل او راداخل ماشین گذاشته و به خودش هم اشاره کرد که سوار ماشین شود.گول چمال هم نخواست با او جروبحث کند سوارماشین شد.

نورمراد عین اینکه شکارش را صید کرده بلا فاصله سوار ماشین شده روشن کرد.گول جمال گفت خاموش کن هرحرفی داری الان بگو وسپس وسائل مرا تا ایستگاه برسان.نورمراد وقتی صدای لرزان توأم با خشم گول جمال را شنید کمی ترس براو غلبه کرد.ازطرفی اینطور که باشد به مصداق(دویا منیب خاتابا بوقما )دیگر نمی‌شود عقب نشینی کرد.گفت گول جمال اول به حرف های من گوش کن بعد اگر قبول نکردی تو پادشاه من یک بنده گناهکار. سپس نورمراد شروع کرد به حرف زدن همانطور که اطلاع داری ازدواج من و نورجهان بهم خورد و مجبور شدیم ازهم جدا شویم.نورمراد اتفاقاتیکه بین او و زنش افتاده وکل حرفها وحدیث ها را درمورد این جدائی راتعریف کرده وعلت جدایی شان را نیز گفت.

اما گول جمال با خودش فکر کرد که او با این حرف ها می‌خواهد خودرا بی‌گناه معرفی کند وازمن خواهد خواست بین او و نورجهان میانجیگری کرده ونورجهان را راضی کنم که برگردد خانه.اما نورمراد مطلبی را عنوان کردکه گول جمال حتی درخواب هم به آن فکر نمی‌کرد.حالا من باید تا آخر عمر مجرد بمانم؟نه دیگه بالاخره باید ازدواج کنم اگر مخالفت نکنی با شما……….چی؟من باتو ازدواج کنم؟آری اکنون متوجه اصل مطلب شدی شما هم که نباید تنها باشید که. دیر یازود با یکی ازدواج میکنی.اگر همانطور بنشینید آخرش مجبور می‌شوی با کسی که چند سال ازخودت بزرگتر باشد ازدواج کنی.

نورمراد یک دنیا وعده وعید هایی داد تا اورا راضی کند.بعد گول جمال که اصلآ گوشش به این حرف ها بدهکار نبود با خودش یک فکر دیگری کرده ودر رخسارش نوعی شادی ساختگی و شیطنت آمیز پیدا شد وبلند بلند خندید. نورمراد خنده های گول جمال را نشانه رضایت دانسته و پرسید گول جمال تو راضی هستی؟نمی‌دانم باید با مادرم مصلحت کنم ونتیجه اش را به شما خواهم گفت. حالا وسائلم راتا ایستگاه برسان.نورمراد نه وقتی یک ماشین وراننده درخدمت شما هست تو ایستگاه چکار داری؟بالاخره که میخواهیم با هم وصلت کنیم دیگه بگذار مردم هرچه خواستند بگویند. درست میبرم دم در خانه تان پیاده میکنم.

نورمراد که به خیال خود در کارش موفق شده وتوانسته رضایت اورا جلب کرده گازماشینش را گرفت وبه سرعت آن افزود. بعداز پیاده کردن گول جمال شاد وشنگول به خانه برگشت. او خوشحال از این نبود که با گول جمال ازدواج میکند، بلکه درخیال خودش با وصلت با نزدیکترین و صمیمی ترین دوست نورجهان ازدواج کرده وبا ناراحت  کردن او می‌تواند انتقام بگیرد خوشحال بود.اززمانیکه زنش رفته بود حال خوشی نداشت.

مادرش از شادمانی پسرش تعجب کرده وازاو پرسید ازخوشحالیت معلومه که با زنت آشتی کردی کی اورا میاوری خانه؟نورمراد با خنده گفت، بجای او یکی دیگر را می‌آورم.مادر نه درست حرف بزن بفهم عجله نکن مادر فردا…پس فردا می‌گویم .مادرش خیلی تلاش کرد و پرسید تا بتواند آز زیر زبان پسرش بکشد کسی که قراره بیاره کیست؟ولی چون نور جمال گفته بود که با مادرش مصلحت کرده بعد جواب خواهد داد یادش بود و ازفاش کردن اسم گول جمال خود داری کرد.

مادر گول جمال که که از پنجره دیده بود که ازماشین پیاده شده بلافاصله پیش دخترش آمد وبا تمسخر و نیشخند پرسید این ماشین مال کی بود؟این همان جوانیکه قراره باهاش ازدواج کنی؟

گول جمال با خنده‌ کل جریان و قضیه و صحبت های نورمراد را با خنده برای مادرش تعریف کرد. دوای دردت همینه که میخواهی با شوهر عزیز ترین دوستت ازدواج کنی. مرده شور ریختت را ببره. من اول با نورجهان صحبت ومصلحت می‌کنم و بعد از آن خواهم گفت که ازدواج می‌کنم یاخیر؟چه چیزی را با نورجهان مصلحت می کنی یعنی بپرسی که اجازه میدی با شوهرت ازدواج کنم یا نه؟ تو دیوانه شدی دختر با چه رویی این مسئله را مطرح میکنی؟آنرا خودم میدانم مادر جان تو آخر جریان را می بینی.

گول جمال لبخندی زد و برای عوض کردن لباسش رفت تو اتاق خودش. مادر گفت من تا اصل قضیه را نفهم آرام نمی‌گیرم وبلافاصله دنبال دخترش به اتاق او وارد شد.مادرودختر بحثشون طولانی شد.مسله شاید حل شده چون مادرش با لبخند از اتاق دخترش بیرون آمد و حالا خبر ی از نورمراد بگیر او فردا درمسیری که گول جمال از سرکار می‌آمد منتظر ایستاده بود .اما وقتی همدیگر را دیدند گول جمال خیلی محلش نگذاشت .وقتی هم پرسید جواب داد هنوز با مادرم صحبت نکردم ودیگر حرفی نزد.

نورمراد که اعصابش خورد شده بود باز گلایه اش شروع شد. گول جمال به حرف های نورمرادکه نیمی راست و نیمی دروغ بود. بزور جلو خنده اش را گرفته لبخندی زدو گفت باشه امروز صحبت می‌کنم فردا جوابتو می‌دهم. با این حرف اورا تا حدودی آرام کرد.گول جمال بامادرش نه بلکه با دوست عزیزش نورجهان صحبت خواهد کرد و وقتی رضایت اورا بدست آورد خبرش را به نورمراد خواهد گفت.

فردا که داشت آز سر کار بر می‌گشت باز نورمراد را دید و با خنده گفت برو مقدمات عروسی را فراهم کن. نورمراد بجای اینکه ازاین خبر خوشحال شود نگاه معنا داری به صورت گول جمال انداخت و گفت مگر لازم هست جشن عروسی هم بگیریم؟ما داریم دومین بار ازدواج میکنیم ویک مراسم کوچک و ساده بگیریم کافی نیست مگر نه؟توچی میگی؟اگر واقعا میخواهی ازدواج کنی باید جشن عروسی بگیری حالا خیلی مفصل هم نباشد باید مراسم آبرو مندی باشد پنچ…..شش تا ماشین آخرین سیستم همراه ماشین عروس باشد.با گول جمال نمی شود مخالفت کرد.

نورمراد زبانا قبول کرد. زمان عروسی هم انتخاب شد. بعد از آن نورمراد احساس کرد که دارد نورجهان را از دست می‌دهد و بابت آن خیلی ناراحت شدوآرام و قرار نداشت و پشیمان کارش بود.شب قبل از عروسی اصلآ خوابش نمی‌برد و ناراحت بود و نزدکای سحر خوابش برد. او در خواب بابت کاری که کرده اظهار ندامت می‌کرد.

او رفت پیش گول جمال و از او خواست بیا از اینکار صرف نظر کرده کنسلش کنیم. گول جمال هم با عصبانیت گفت تو مگر مرا مسخره میکنی؟خوب حالا چطور میخواهی عقب نشینی کنی؟من تو را نابود میکنم. گول جمال داشت سر او داد می‌کشید. که یهو آز خواب پرید.

اولحظه ای درباره خوابی که دیده بود فکر کرد و روی سکوی خانه اش نشته و سرش را با دودستش گرفته بود. خوب حالا شده دیگر چاره‌ای نیست. باخودش زمزمه کرد و گفت خوب اقبال من همین بوده مطیع سرنوشت و تقدیرم هستم. از جایش بلند شد و یک سفره چهل و…پنجاه نفری آماده کرد. بجای باغشی و خواننده هم نوارکاست تهیه و روشن کرد.

بنا به سفارش گول جمال پنچ…شش تاکه نه سه سه…چهارتا ماشین همراه ماشین عروس فرستاد. مردم هم که نگفتند که عروسی مردیکه کلاهش افتاده بازنی ازشوهر جداشده بهتر ازاین نمی شود. بیخیال همه شرکت کردند ماشین عروس و ماشین های همراهش با یک غوغای زیاد با بوق و کرنا و چراغ ازراه رسیدند.دونفر آز ینگه عروس اورا که‌ چارشو برسرش بود از ماشین پیاده کرده وارد اتاق نمودند. و عروسی تمام شد و مردم پراکنده شده ورفتند.

اما نوبت به نورمراد رسید که وارد اتاق عروس شود. اما دلهره داشت ومیترسید ودلش نمی آمد. چون میدانست گول جمال ازاینکه عروسی چرا باغشی وهیاهو نداشت ایراد بگیرد.اما خبر نداشت که عروس داخل اتاق برنامه دیگری دارد.داماد وارد اتاق شد وعروس بلند شد وچند قدم به جلو برداشت‌وچارشو را از سرش باز کرد.آرمان به‌ شما که امکان اینکه اشتباهت راجبران کنی ایجاد نشد؟نورمراد که تازه به حیله و حقه گول جمال پی برده بود دید که این که مقابلش ایستاده نورجهان است نه گول جمال. در این موقع نورمراد به چشماش اعتماد نداشت وخیلی خوشحال بود.

* توضیح – این داستان در شماره نوزدهم مجله ترکمن دیار  منتشر شد منتهی برخی از عبارات آن پس و پیش شده بود.

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا