اخبار

صدای اذان پدربزرگ در ماه رمضان

حکایت شیرین سحری ها و افطاری ها

پایگاه خبری اولکامیز – عایشه کر ، فرهنگی: امروز هم مثل هرسال به خاطر فرا رسیدن ماه پر فیض وبرکت رمضان برای گرفتن آرد برنج و « قاورقا » به بازار رفتم تا بتوانم در این روزهای مبارک برای افطار فرنی درست کنم. نمی دانم چرا حس و حال عجیبی داشتم؟!

با دقت به اطرافم نگاه می کردم حال وهوای شهرم ومردم عزیزم که با جنب وجوش وبا ذوق وشوق در حال خرید برای روزهای ماه مبارک رمضان بودند تا به استقبال این ماه عزیز بروند را حس می کردم و بوی آن را استشمام می کردم. کم چیزی نیست می خواهند به مهمانی خدا بروند، یک ماه بودن در کنار معشوق حقیقی و راز و نیاز کردن با او فرصتی ناب و ارزشمند است.

دیدن این صحنه ها من را به یاد روزهای کودکی ام انداخت نمی دانم چرا بغض کرده بودم؟!

بعد از خرید با عجله به خانه برگشتم و قلم به دست گرفتم، امروز دوست دارم از روزهایی بنویسم که خاص و توصیف نشدنی و فراموش نشدنی هستند و هرگز تکرار نخواهند شد. روزهای قشنگی که با تمام جلوه های زیبا ولذت های شیرین و به یاد ماندنی، برای من قابل تجسم وتصور هستند، طوری که در حالی که می نویسم ان لحظات خاص در جلوی چشمانم به رژه می روند.

چه روزهای خوب و خوشی داشتیم، روزهای که خالی از غم و اندوه و غصه بودند، بی دلیل شاد بودیم، بی بهانه عاشق بودیم و بی وقفه عشق می ورزیدیم به همه چیز و همه کس۰۰۰

یادش بخیر پدر بزرگ مؤذن و عزیزم چقدر عجله داشت که هر چه زودتر مسجد را پاک و غبار روبی کند تا به پیشواز این ماه عسل برود.  وقتی از بلند گوی مسجد برای غبار روبی خانه ی خدا اعلام می کرد همه زن و مرد، پیر و جوان با تمام وجود خود حضور پیدا میکردند و از جان خود مایه می گذاشتند، چه صمیمیتی بین مردم روستا وجود داشت، چه صفایی داشت غبار روبی خانه ی خدا ۰۰۰

پدر بزرگم اعتقاد داشت هر انسانی همیشه و به خصوص در این روزهای خدایی باید هم ظاهرش پاک و آراسته باشد و هم باطن و درونش پاک باشد. حالا خوب می فهمم و درک میکنم که او چه میگفت. ومن همیشه با جان ودل به حرف های او گوش میدادم.

مادر بزرگ عزیزم را می دیدم که با چهره ی همیشه خندان و مهربان و با موهای سفید که رخسار او را دو چندان زیبا می کرد، در روزهای ماه رمضان همیشه در کنار اجاق گلی جلوی خانه می نشست و برای افطار بورگ درست میکرد.

انگار نه انگار که اجاق گلی گرما و حرارت داشت، گویا روح وجسمش با گرما وحرارت اجاق وتنور گلی عجین شده بود، خم به ابرو نمی اورد وخستگی نمی دانست. چقدر خوشمزه بودند غذاهای او وچقدر برکت داشتند. چون هرکسی که به مسجد می امد بوی غذاهای خوشمزه مادربزرگ  ناخوداگاه اورا به طرف اجاق  میکشاند خانه ی انها در چند قدمی مسجد بود.

او کمربند خودرا به کمر می بست و تنور گلی خود را پر از هیزم میکرد و آتش درست میکرد تا نان گرم وتازه وداغ را هم برای افطار اماده کند. من هم مسئول گذاشتن و برداشتن سنگ های کوره های تنور بودم تا هرچه زودتر قرص نان گرد و کوچولوی مخصوص من را بپزد. بوی نان تازه تمام فضای محله ومسجد را پر می کرد و همه را خبر دار می کرد.

همه منتظر اذان گفتن پدربزرگ بودند. او به ساعت جیبی که با زنجیر به جلیقه ی داخلی کتش وصل می شد، نگاه می کرد ساعتش بسیار زیبا بود، می گفت از مکه خریدم صدای تیک تاک گوش نوازی داشت ولی هیچوقت آن را از خودش دور نمی کرد فقط بعضی وقتها اجازه میداد که ان را نگاه کنم، او می گفت ساعتش زمان افطار را به وقت مکه نشان میدهد بعد هم میگفت خورشید را نگاه کن وقتی غروب کرد می ایم واذان را می گویم، برای همین بلا فاصله نگاهم را به خورشید می دوختم خورشید زیبا وسرخ رنگی که کم کم در حال غروب بود ودر حال محو شدن در افق های دور دست بود، منظره ی روستا وصحرایم بسیار زیبا ودیدنی بود همه ی کسانی که به مسجد امده بودند محو تماشای غروب خورشید بودند، سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود که صدای اذان پدر بزرگ من را به خود اورد.

با خرمای که در دستم بود بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و افطار کردم و از دوغی که دردست دیگرم بود چند جرعه ای نوشیدم، چه احساس لذت شیرین ودست نیافتنی بود دیگرواقعا سیر شده بودم.

دیگر واقعا سیر شده بودم. اصلا احساس وعطش گرسنگی وتشنگی نداشتم.خدایا نمی دانم چه حکمتی داشت فقط می دانم این خواست واراده ی خداوند یکتاست.

تا به امروز هنوز هم برای من جای تعجب وسئوال هست که چرا همه ی مردم روستا کوچک وبزرگ با خرما و دوغی که در دست داشتند، در مسجد به انتظار افطار می نشستند، لحظات عرفانی بسیار باشکوه وارزشمندی بود، مخصوصا وقتی که همه ی مردان پیر و جوان در صفوف مرتبی که تا حیاط مسجد بود، به نمازمی ایستادندتا معبود و معشوق ابدی خود رازونیاز کنند و تا موقع سحر تمام لحظات خودرا مزین می کردند با اوای دلنشین کلام خدا تا بیشتر با اوقرین وهمدم باشند وانس بگیرند، وقت سحر بوی چگدرمه ی مادر بزرگ خواب را . . .

از چشمان همه می ربود و همه را دور بشقاب جمع می کرد و نجوای دلنشین صوت قران از رادیوی رنگ باخته ی پدر بزرگ مزین واراسته وعطر اگین می کرد  تمام فضای خانه را وهمراه وهمنشین لحظات سحری ما میشد.

بعداز خواندن نماز صبح به امید وانتظار یک روز دیگر وبا نیت کردن به درگاه کبریایی خداوند به قصد روزه داری کامل به خواب می رفتیم .

امیدوارم که از میزبانان حقیقی وواقعی این ماه شریف باشیم واز فیوضات ان به اندازه ی کافی بهره مند شویم. باشد که طاعات وعبادات  ما مقبول درگاه الهی قرار بگیرد. الهی امین

www.ulkamiz.ir


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا