اجتماعی

روابط پدربزرگ، پدر، پسر

پایگاه خبری اولکامیز -آنه محمد مارامایی:  روزی و روزگاری مردی میانسال که علاوه براینکه از نظر زندگی اقتصادی وضعیت خوبی نداشت. پدرش هم پیر وبیمار بود‌ که به همین خاطر اعصابش براثر حرف های تکراری خانم کم عقل و بی رحمش خرد شد و تصمیمی که چندین ماه دو دل بود که اجرا کند یا نکند را بالاخره  گرفت و مطیع حرف های خانمش شد .

لذا سبد حصیری حمل وسایل زندگیش را برداشت و نزد پدرش رفت .او را با کمک خانمش در سبد گذاشته و بر پشت خود نهاد سوی جنگلی دورتر راهی شد. خانم او بسیار خوش و بسیار امیدوار بود از اینکه توانسته بود بعد ازچندین ماه شوهرش را رام کند و دستوراتش را به اجرا بگذارد.

اما تنها پسرخانواده که حدودا ده ساله بود. خیلی دراین مدت افکارش بهم ریخته بود از اینکه والدینش این تصمیم را گرفته بودند و همیشه پیش پدربزرگش می رفت رفت نقشه شوم والدینش را به او می گفت و اشک ازچشم های پدربزرگ ونوه اش جاری می شد .اما پدربزرگش به نوه اش می گفت شما کاری به کار پسر وعروسم نداشته باشید .

وقتی پدر پدربیمار وپیرش رابرپشت گرفته بوداز درخانه بیرون رفت .پسر دوید نزد پنجره خانه شان وپدرش را صدا کرد .وگفت بابا بابا وقتی پدربزرگم را درجنگل رها کردی. آن سبدحصیری را بیاور و مواظب باش یادت نرود .پدر وقتی حرف صدای پسرش را شنید گفت پسرم تو باسبد چکار داری؟ من خودم حواسم جمع است سبد را خواهم آورد .

پسرگفت .نه بابا شما الان ناراحت هستی . گفتم شاید یادت برود ومن سبدی برای بردن شما درهنگامی که پیر وبیمارشدی نداشته باشم. پدر تعجب کرد وگفت کجا منو می خواهی آن زمان ببری .گفت معلوم است جنگل .بیابان ودریا.

خلاصه یکجایی باید ببرم .تا شما هم درآن زمان مزاحم زندگی من نشوی.وقتی پدراین حرف های پسرش را شنید .درجا میخکوب شد سرش سوت کشید.درروی زمین نشست وبفکر فرو رفت چند ساعتی آنجا با نگاه به پدرش نشست .بعد ازآن پدرش را بوسید وازسبد بیرون آورد .با گریه وزاری ازکارش پشیمان شد .

وقتی همسرش این وضعیت را مشاهده کرد او دانست که احتمال شکست نقشه راحتی ازدست پدربزرگ. بیشتر است.با خنده ظاهری پیش  شوهرش رفت  وگفت .همسرم بابات اگر سنگین است ونمی توانی اورا بتنهایی ببری برادرم را بگویم که به شما کمک کند .

شوهرش با گرفتن چوب درخت توتی که درآنجا افتاده بود .شروع به زدن همسرش کرد وگفت کسی که ازخانه  من باید بیرون رود.پدرم نیست بلکه توظالم هستی که می خواستی زندگیم را خراب کنید.همسرش با شنیدن این حرف ها ازپیش اوقهرکنان به خانه برگشت. وسایل شخصی خودرا برداشت وراهی خانه پدریش شد .اتفاقا پدربزرگ .پدر .وپسر خانواده ازرفتن خانم خانواده بسیار خوشحال شدند .یک الی دوماه ازاین جریان گذشت. روزی همسرش به همراه  اهل خانواده پدریش به خانه شوهرش آمدند .چند دقیقه ایی سکوت درخانه حاکم گشت .تا اینکه پدرخانم مرد خانه گفت  داماد عزیز ومهربانم  تصمیم وکار دخترم  خیلی بدوظالمانه بود ه است حتما شیطان درجسمش اثرگذاشت .الان هم خیلی پشیمان است ودراین دوماه که درخانه ام بود خیلی گریه کرد .

خدارا شکر پدرعزیزت هم حالش دراین مدت دوماهه خیلی خوب شده .بیایید بخاطر من واهل خانواده ام با هم آشتی کنید .و زندگی خوب گذشت تان را ادامه دهید.پدر خانواده با عصبانیت خواست چیزی بگوید که پدربزرگ دست پسرش را گرفت.وگفت پسرم الان عصبانی هستی. هیچی نگو بعد با سکوت پدر .پدربزرگ کمی خندید وگفت بله فلان آقا شیطان درجسم دخترت نفوذ کرده .والله دخترت آدم خوبی بود .

خلاصه داستان این پدربزرگ .پدر.نوه آخرش  با خوبی خوشی به پایان رسید .واین خانواده همچون سالیان زیادی که باهم زندگی کرده بودند زندگیشان را ادامه دادند .وهمیشه دعا می کردند که ای خدای مهربان مارا ازشر وسوسه های شیطانی نگه دار.

www.ulkamiz.ir

 


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. با تشکر از جناب آقای مارامایی که با این قصه ما را به دوران کودکی و لذت خواندن قصه های مختلف اینچنینی پرتاب کرده است. ولی مثل آن دوران هنوز هم قصه ما به سر رسید اما کلاغه به خونه اش نرسید! واقعیتی که در این دوره و زمان نمود پیدا کرده است، والدین یتیم است. والدینی که از فرزند یتیم شده اند!فرزندان برای کار و تحصیل و غیره دست به مهاجرت از وطن و دیار خود به غربت دور و نزدیک می زنند و فقط در قاب تلفن دیده می شوند و بغل کردن ، بوسیدن و گرمای وجود آنها خاطره شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا